قصّههای دوتایی
جامدادی
طاهره خردور
تصویرگر: مریم انداز
دوتا جامدادی بودند. یکی یه عالمه مداد داشت. آن یكی هیچی مداد نداشت.
آن یكی كه هیچی مداد نداشت، به آن یکی گفت: «خوش به حالت! تو یه عالمه مداد داری؛ امّا من مداد ندارم. بگو من چهکار کنم؟»
جامدادی که یه عالمه مداد داشت، گفت: «خُب، این که کاری ندارد؛ تو برو یک مهمانی بده. آنوقت همه میآیند تو را میبینند، با تو حرف میزنند و دوست میشوند. آن وقت تو هم مثل من، یه عالمه مداد داری.»
آن یكی که هیچی مداد نداشت، خوشحال شد و رفت.
روز بعد همهی مدادها را دعوت کرد. آنها آمدند. تا شب با هم گُل گفتند و گُل شنیدند و با جامدادی دوست شدند. حالا او هم یه عالمه مداد داشت و تنها نبود؛ امّا...
یه روز جامدادی که یه عالمه مداد داشت، با عصبانیّت رفت پیش آن یکی و گفت: «همهاش تقصیر تو است! همهی مدادها آمدهاند پیش تو و من تنها شدم.» و زار زار گریه کرد.
آن یكی که حالا یک عالمه مداد داشت، دلش سوخت و گفت: «اگر دوتایی پیش هم باشیم، همهی مدادها ما را میبینند و میآیند پیش ما.»
بعد دوتایی پیش هم ماندند. حالا دوتا جامدادی و مدادهایشان، با هم دوست بودند و میخندیدند.