حکایتهای کوچک از زندگی حضرت علی(ع)
مرتضی دانشمند
روز برادری
یک روز پیامبر(ص) مردم مدینه را صدا زد و به آنها گفت: «امروز روز برادری است.» عدهای با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و میپرسیدند:
- روز برادری؟
یکی میگفت: «ما که برادر داریم.»
دیگری میگفت: «من چهارتا برادر دارم.»
دیگری میگفت: «من هشتتا دارم.»
سومی میگفت: «ما دهتا برادر و خواهریم.»
انگار منظور پیامبر را خوب نفهمیده بودند! پیامبر(ص) جلو آمدند و دست هر کسی را در دست دیگری قرار دادند و به هر یک سخنی گفتند: «تو با این برادر باش! تو با آن برادر باش!...»
- یعنی ما واقعاً با هم برادریم؟
- خدا فرموده: «افراد باایمان برادر یکدیگرند.»
- حالا باید چه کنیم؟
- برادر با برادر چه میکند؟ هر چه برای خود میخواهد، باید برای برادرش دوست داشته باشد...
روز باشکوه و بزرگی بود. مردم ناراحتیهایشان را کنار گذاشته بودند و احساس خوشحالی میکردند. بچهها هم عموهای فراوانی پیدا کرده بودند.
نگاه حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع) افتاد. گوشهای تنها ایستاده و غمگین بود. حضرت پرسید: «علیجان! چرا غمگین هستی؟»
علی(ع) گفت: «شما همه را با هم برادر قرار دادید؛ اما مرا...؟»
حضرت محمد(ص) لبخندی زد، قدمی برداشت، جلو آمد، حضرت علی(ع) را در آغوش گرفت و گفت:
«غیر از تو، چه کسی میتواند برادر من باشد؟ علیجان! تو برادر من هستی در دنیا و آخرت.»
میهمانی
مرد به همهی آرزوهایش رسیده بود. تنها یک آرزو داشت که نمیدانست آیا میتواند به آن برسد یا نه؟
رو به همسرش کرد و گفت: «گرچه ما ثروتمند نیستیم، میتوانیم یک میهمانی ساده برپا کنیم و به آرزویمان برسیم.»
زن از شنیدن پیشنهاد شوهرش خیلی خوشحال شد.
مرد خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. خانهی آنها نزدیک مسجد بود. با خود گفت: «ظهر به مسجد میروم، نماز را که خواندند پیش امام علی(ع) میروم و آرزویم را با او در میان میگذارم.»
نماز که تمام شد، خودش را به حضرت رساند، سلام کرد و با او دست داد. نمیدانست آیا حضرت علی(ع) دعوتش را میپذیرد یا نه؟ دلش را به دریا زد و گفت:
- علیجان! من و همسرم در زندگیمان یک آرزو داریم. آرزویمان این است که شبی پا به خانهی ما بگذاری و میهمان ما بشوی. نمیدانم آیا ما را به آرزویمان میرسانی؟
دستش هنوز در دست حضرت علی(ع) بود. حضرت چند لحظه در چهرهی صمیمی مرد نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: «میپذیرم؛ اما با سه شرط.»
- هر شرطی باشد، میپذیریم.
- شرط اول آن است، که خودت را به زحمت نیندازی و هرچه در خانه هست، بیاوری.
مرد گفت: «میپذیرم.»
- شرط دوم آن است چیزهایی که در خانه داری، از ما پنهان نکنی.
مرد خندید و گفت: «قبول میکنم.»
- شرط سوم آنکه برای پذیرایی از میهمان، زنت را به زحمت و دردسر نیندازی.
- به روی چشم!
حضرت علی(ع) ادامه داد: «من هم میهمانیِ تو را میپذیرم.»
آن شب ماه و ستارگان از لابهلای شاخههای نخل به خانهی مرد نگاه میکردند. حالا مرد و همسرش حس میکردند در کنار آن میهمان عزیز، به همهی آرزوهایشان رسیدهاند.