غایت مندی تاریخ
واسعي سيد عليرضا
غایت مندی تاریخ
تاریخ دریافت: 16/8/88 تاریخ تأیید: 20/10/88
دکتر سیدعلیرضا واسعی
«آيندة تاريخ» يا «غايتمندي تاريخ» از مباحث ريشهدار در انديشه بشري است و از ديرباز تأملات و مطالعات زيادي را متوجه خود ساخته است، به طوري كه در دورههاي اخير، دانشي را با عنوان «آينده پژوهي يا تاريخ آينده» وارد عرصه آموزشهاي دانشگاهي كرده است. گرچه بسياري از متفكران از منظر ديني به اين پديده مينگرند؛ اما برخي از انديشهگران نيز از نظرگاه فلسفي بدان روي آورده و به زعم خويش كوشيدهاند تا با شناخت «تاريخ به مثابة واقعيت» سمت و سوي حركت آن را دريافته و از طريق آن دريچهاي براي نگاه به «آينده» گشوده و دورنماي زيست بشري را پيشبيني كنند.
در اين مقاله پس از تبيين رويكرد غايت گرايانه، به كوتاهي ديدگاهها و نظريههاي ناظر به «آيندة تاريخ» اشاره شده است. البته همچنان از منظر علمي ابهامهاي موجود در اطراف موضوع بيپاسخ ميماند كه آيا به راستي با فرض وجود واقعيتي به نام «تاريخ» كه با مطالعه گذشته حيات بشري، تنها ابعاد و جوانبي از آن دست يافتني است، ميتوان به غايتداري «تاريخ» دست يافت و آينده را پيشبيني كرد؛ به تعبير ديگر، آيا آينده تاريخ براساس دانشهاي انساني و در رأس آن، يافتههاي تاريخي، قابل شناسايي و درك است يا تصور چنين چيزي، زادة اوهام غير عالمانه آدميان به حساب ميآيد. در اين نوشتار به تبيين چيستي اين نظريه پرداخته ميشود.
واژههای کلیدی: غايت تاريخ، فلسفة تاريخ، تاريخی¬گري، تاريخ¬نگري، ادوار تاريخ، آيندة تاريخ.
مقدمه
تاريخ به كدام سو ميرود و آيا براي تاريخ واقعيتي وراي آنچه آدميان ميآفرينند يا در زندگي آدمي رخ مينمايد، قابل تصور است و با فرض وجود چنين واقعيتي، آيا قانون و سنتي بر آن حاكم است يا نه و آيا ميتوان آن را دريافت؟ آيا تاريخ حركت يا حياتي دارد و آيا اين حركت داراي جهت، هدف و غايتي است و آيا كشف مسير تاريخ ممكن است يا نه؟ سؤالاتي از اين دست كه در خصوص واقعيت، غايت و هدف تاريخ است، هميشه به عنوان پرسشهايي اساسي، ذهن فيلسوفان تاريخ را به خود مشغول داشته است. اين مسائل به ويژه مسئله «جهتداري تاريخ» و «غايتمندي آن» در طبقهبندي كلان، از دو منظر قابل بررسي است:
1. از منظر دين و دادههاي وحياني و در مفهومي گستردهتر، ماوراي تجربة بشر؛
2. از زاوية تعقل و دستاورد انديشهاي انساني.
نگاه به تاريخ از منظر اول كه بحثي پردامنه، ارزشمند و در عين حال دست يافتنيتر است مستلزم جستوجوي مستقل و رويكردي ويژه است و در آنجا نشان داده ميشود كه در دين يا باورهاي فراتجربي بشر، چه تصويري از آيندة تاريخ عرضه شده و بر اساس دادههاي آن يا آنها جهان به كجا خواهد رسيد؟ بديهي است كه اديان آسماني، به ويژه اسلام كه براي هميشه¬ی تاريخ و براي همه آدميان آمده است، به حكم مأموريت معنادهي به زندگي و اميدبخشي به آدمي، آينده روشن و هدفداري را ترسيم كرده و سير حركت تاريخ را به سوي آن نشان ميدهد، چنان كه خداوند باري تعالي در قرآن مجيد ميفرمايد: «ما در كتاب زبور نوشتيم (حكم قطعي خويش را مسجل ساختيم) كه زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد». همچنين در جاي ديگر از زبان حضرت موسي اشاره فرمودند كه زمين از آن خداوند است وآن را به هر كه بخواهد به ميراث خواهد داد و عاقبت از آن پارسايان است. قرآن با اين بيان آيندهاي روشن و مبتني بر تدبير پارسايان را نويد داده است. در اين آيات و ديگر آموزههاي وحياني، آينده مشخصي براي تاريخ وجود دارد كه قطعاً تحقق خواهد يافت.
اما منظر دوم كه نگاهي فلسفي يا مبتني بر تجربه عقلاني انسان به تاريخ است، پر پيچ و خم و همراه با ابهامات بسيار است، به گونهاي كه ابراز سخن قطعي درباره آن آسان نيست و هر چه ابراز گردد باز جاي نقد و بررسي وجود دارد و فيلسوف تاريخ، خود در ارائه تصويري كلي و جامع از تاريخ عمدتاً دچار شك و ترديد از يك سو و نقد و نقض از سوي ديگر است.
تبيين موضوع «غايتمندي تاريخ» يا «آينده تاريخ» مستلزم طرح مباحثي مقدمي است كه از ذكر پارهاي از آنها در اينجا گزيري نيست؛ اول آنكه تاريخ به چه معناست؟ دوم آنكه آيا تاريخ تابع قانوني خاص است؟ سوم آنكه آيا فرض پيروي تاريخ از قوانين، كشف و دريافت آنها ممكن است؟ چهارم آنكه آيا ميتوان آيندة تاريخ را پيشبيني كرد؟ پس از روشن شدن اين مباحث، مقوله غايت در تاريخ و معناي آن و نيز ديدگاهها و نظرياتي كه در اين باره وجود دارد، قابل طرح خواهد بود. البته با توجه به مجال اندك، در اينجا تنها به درآمدي بر اين مباحث ميپردازيم.
در باره تاريخ
براي تبيين مسئله، لازم است درباره «تاريخ» مباحثي را بيان كنيم.
1. تاريخ در عرصه انديشة بشري چه معنايي دارد؟ ارائه تعريف روشن و متفاهمي از تاريخ زمينة گفتوگوي مشترك را فراهم ميسازد؛ چنان كه ولتر، نويسنده و فيلسوف فرانسوي، بر اين نكته پاي ميفشرد كه «اگر ميخواهي با من صحبت كني، اول اصطلاحاتي را كه به كار ميبري تعريف كن».
مفهوم اصطلاحي تاريخ حداقل بر دو معناي كاملاً متمايز و در عين حال درهم تنيده اطلاق ميگردد. همين تشابه لفظي و در هم تنيدگي موجب تداخلها و مشكلات و كژفهميهايي ميشود. در پي اين دو معنا كه دو حوزة مطالعاتي گوناگون را رقم زده و سازوكارهاي ويژة خود را طلب ميكند، دو فلسفة تاريخ پديد آمده است: يكي، كوششي براي كشف معنا و مفهومي در سير و روند كلي رويدادها يا ماهيت عمومي فرايند تاريخي كه فراتر از عقلانيتي است كه كار و پژوهش متداول تاريخي ميتواند به آن دست يابد؛ دوم، تحليل فلسفي مطالعات تاريخي يا تاريخ نگاري است؛ توصيفي منطقي، عقلاني و معرفت شناختي از آنچه مورخان انجام ميدهند. اين دو شاخه چنين نام يافتهاند:
الف) فلسفه نظري تاريخ (speculative philosophy of history)؛
ب) فلسفه علم تاريخ يا فلسفه انتقادي تاريخ يا فلسفه تحليلي تاريخ؛
(analytical philosophy of history or critical philosophy of history).
شايان ذكر است كه تاريخ گاه به مثابة واقعيت است و گاه به مثابة دانش، و به تعبير ديگر، «يك ساحت و معناي تاريخ، ساحت هستيشناختي (ontology) است و معنا و مفهوم ديگر آن معرفت شناختي (epistemology) است. تاريخ به معناي هستيشناختي آن فرايندي مستقل از ذهن، و واقعيتي است كه جداي از آن را به مثابة يك ابژه (object) و موضوع مورد تأمل و معرفت خويش قرار دهيم يا نه، جريان دارد، مانند طبيعت»؛ اما تاريخ به معناي معرفتشناختي، دانشي است كه مطالعه كنش انسانها در گذشته را برعهده دارد و در صدد شناسايي گذشته است؛ بنابراين تاريخ در معناي اول، جداي از انديشه و توجه بشر، خود پديدهاي داراي استقلال وجودي است و در معناي دوم، دانش يا فعاليتي است بشري با متدولوژي ويژة خود. تاريخ در يك نگره بر واقعيتي كه موضوع مطالعه و تأمل يك دانش است، اطلاق ميشود و در رويكردي ديگر، بر علم اطلاق ميگردد و به تبع آن، مقولة «غايتمندي تاريخ» نيز دو شاخه مييابد: يكي آنكه آيا «تاريخ به مثابه واقعيت» داراي حركت و جهتي غايتمدار است يا نه، و ديگر آنكه آيا «تاريخ به مثابه دانش» غايتي و هدفي دارد؟ عدم توجه به اين دو معنا، دريافت پاسخ روشن و عالمانه را با مشكل مواجه ميسازد.
براي روشنتر شدن دو رويكرد، بيان دبليو. اچ. والش كارآمد است. او مينويسد: در علوم طبيعي براي انواع بررسي و تحقيق، دو اصطلاح وجود دارد: الف) فلسفه طبيعت كه به بررسي مسير عملي رويدادهاي طبيعي به منظور ايجاد علم جهانشناسي يا توصيف طبيعت به طور يك جا و كامل ميپردازد؛ ب) فلسفه علم كه تعمق در جريانهاي تفكر علمي، بررسي انديشههاي اساسي مورد عمل دانشمندان و اين گونه مطالب است. به قول پروفسور برود (Broad) اولي جنبه نظري و دومي جنبه انتقادي دارد. ممكن است كه فلسفه طبيعت (به مفهوم بررسي مسير رويدادهاي طبيعي كه به نحوي مكمل بررسي مورد عمل طبيعي باشد) در حكم يك بررسي غير مشروع باشد و علم جهانشناسي در واقع يا خلاصهاي باشد از نتايح علمي (كه در آن صورت بهتر است اين رشته از علوم بر عهده دانشمندان گذارده شود) يا در واقع تراوشات بيهوده قوه تخيل.
2. آيا تاريخ قانونمند و تابع ضابطه و قاعده است؟ به دنبال اين دو معناي بيان شده از تاريخ، پاسخ پرسش فوق نيز دو رويه پيدا ميكند: از يك سو بحث از اين است كه آيا دانش تاريخ، از قانون، قاعده و روشي تعريف شده و مشخص پيروي ميكند و اساساً دانشي به نام تاريخ وجود دارد يا خير؟ و ديگر آنكه آيا تاريخ به معناي «واقعيت»، از هستي و وجود مستقل و مبتني بر سنت (قانون) برخوردار است يا نه؟
درباره پرسش اول، گفتوگوهاي روشنتري ميتوان داشت و پاسخگويي بدان اندكي آسانتر است. فلسفه علم كه مطالعهاي از بيرون به دانش است، متكفل پاسخگويي به چنين پرسشهايي است. از ديرباز اين مسئله مورد توجه انديشمندان قرار داشته و مباحث فراواني دربارة آن عرضه كرده و كوشيدهاند تا نشان دهند كه آيا دانش تاريخ وجود دارد كه همانند ديگر علوم بشري با پيروي از روش ويژهاي در صدد كشف مجهولات مرتبطه برآيد يا نه؟ در اين خصوص ديدگاههاي متفاوتي عرضه شده است؛ برخي آن را دانشي مبتني بر اصول و بنيادهاي علمي دانسته و پارهاي اختلاف ديدگاهها و تفاوت دستاوردها را همچون ديگر دانشها، امري طبيعي و برآمدة از خصوصيت ويژة دانشهاي انساني قلمداد كردهاند؛ اما دستهاي ديگر، برخلاف اينان، به اعتبار ويژگيهاي خاص موضوع تاريخ، آن را نه به عنوان يك علم، بلكه به مانند شعر، داستان يا هنر مينگرند و طبعاً آن را شايسته علم بودن و يافتههاي آن را در خور علميت نميدانند. مورخ در نگاه اين دسته، هنرمندي است كه با ابزار خاصي به تصوير پديدهها دست ميزند كه چه بسا هيچ مشابهتي با علم واقع ندارد. اينها در اثبات نظر خويش به اختلاف نظر مورخان اشاره ميكنند كه هيچ دو مورخي يافت نميشوند كه در موضوع واحد، نظر همگوني داشته باشند، از اين منظر، تاريخ، برساختة ذوق شاعرانه و قريحه هنري مورخ است و در بند هيچ قانوني گرفتار نيست و طبعاً هيچ واقعيتي را آشكار نميسازد. البته اين نگرهها امروزه چندان مسموع نيست، چرا كه علوم انساني از تعريف و جايگاه در خوري برخوردار شده و تاريخ نیز به عنوان دانش انساني ارج شايستهاي يافته است.
اما پاسخ به پرسش دوم كه آيا «تاريخ به مثابه واقعيت» تابع سنتي است يا نه، با عوالم ناشناخته بسياري مواجه است. آيا به راستي چيزي به نام تاريخ، وراي آنچه آدميان آن را پديد آورده و مورخان بدان حيات بخشيدهاند، وجود مستقل و قابل كشفي دارد؟ و در صورت وجود، چگونه كشف شدني است و آيا اهدافي را دنبال ميكند و غايت آن چيست؟ اين مسائل محور اصلي مقاله حاضر به شمار ميآيد.
3. دريافتني بودن قوانين تاريخ، مسئله ديگري براي تأملات محققانه است؛ بدين معنا كه اگر تاريخ به مثابه واقعيت، داراي وجود و سنتهايي است، اين پرسش همچنان مطرح است آيا ميتوان آنها را كشف كرد و برابر آنها به شناخت فرايند حركت تاريخ و نيز غايت آن دست زد؟
مشكل كشف قانون براي تاريخ به اين معنا كه داراي وجودي مستقل است، همچنان ذهن آدمي را به خود مشغول ميدارد كه اين پديده چگونه وجودي دارد و حد و مرز وجودي آن چيست و بروز و ظهور آن به چه نحوهاي است؟ آيا تجلي آن در فرهنگ است يا در لباس تمدن خودنمايي ميكند؟ آيا به صورت روح جمعي يا به گونة عقل ظاهر ميشود يا حكومت و دولت، و آيا در صورت جامعه تبلور مييابد يا در قالب افراد؟ روشن است كه كشف قوانين چنين پديدة ناشناختهاي آسان نيست، ولي هرگز فيلسوفان تاريخيگر و مورخان فلسفي انديش، خود را از كاوش و اظهارنظر و نظريه دربارة آن بينياز و درمانده نديدهاند. به دنبال اين مباحث، مقوله ديگري سر بر ميآورد.
4. آيا امكان پيشبيني در تاريخ وجود دارد؟ پيشبيني زادة بلافصل و مشروع قانونمندي و علميّت است و طبعاً هر ديدگاهي در مبحث پيشين پذيرفته شود، بر آن اساس، در اينجا اظهار نظر ممكن ميگردد. اگر تاريخ تابع ضابطه و قانون قابل كشف باشد، براي پردازندة آن، پيشبيني ممكن ميگردد. در علم تاريخ، اين اصل تا حدي پذيرفتني است؛ بدين معنا كه اگر موضوع مورد مطالعه اين دانش از شاخصههاي سنتمدني، علتمداري، تكرارپذيري و قابليت تجربه برخوردار باشد، براي آن دانش امكان پيشبيني ميسر خواهد بود.
5. آيا تاريخ داراي غايت است؟ اين پرسش نيز همچون مباحث پيشين، دو بُعد پيدا ميكند: الف) غايتمندي «علم تاريخ»؛ ب) غايتمندي «واقعيت تاريخ».
طرح بحث غايتمندي دانش تاريخ، به طور مستوفا و فراگير، فرصت و مجال ديگري ميطلبد. در اينجا به اختصار به مباحثي كه در فهم مطالب مؤثر است اشاره ميشود.
هدف تاريخ
چه تاريخ را علم مستقلي بدانيم و چه آن را به گونه ديگري تعريف كنيم. اين پرسش معقول كه هدف و غايت تاريخ چيست؟ و پرسش درستتر آنكه هدف و غرض مورخ از پرداختن به تاريخ چيست؟ چون در اين معنا «تاريخ» چيزي جز مصنوع پديد آورندة آن كه با مقاصد و اغراضي بدان روي كرده، نيست.
هدف دانش تاريخ پيش از هر چيزي، كشف واقعيتهاي گذشته و بازسازي آن براساس دادهها، امكانات و ابزار موجود است.
دانايي به رويدادهاي گذشته و شناسايي آنها بر حجم دانستههاي بشري ميافزايد آگاهي او را فربهتر ميكند. اين هدف در بسياري از دانشها ديده ميشود؛ براي مثال تلاش علمي يك منجّم گرچه ممكن است به كار زندگي روزانة انساني هم بيايد، اما در اكثر مواقع صرفاً آگاهي و دانايي و ستردن گرد و غبار ابهام از پيشاني واقعيات، و از بين بردن جهالت آدمي به پديدههاي آسماني است؛ همچنين باستان شناسان نيز خود را به رنج و تعب افكنده و با صرف هزينههاي گزاف، در صدد پردهبرداري از رازهاي پنهان بر ميآيند تا نگاه انساني به آن امور شفاف و روشن گردد. علوم بشري جز بخشي از آن كه به ساخت و ساز ابزار جهت بهبود وضع ظاهري زندگي آدميان ميانجامد و در اصطلاح علوم كاربردي نام يافتهاند، عموماً به توسعة دامنة آگاهي و دانايي بشر يا تعميق دانستههاي او ياري ميرسانند.
اين هدف مقدّس و متعالي، در شكلدهي به حقيقت انساني بسيار مؤثر و كارآمد است و دانش تاريخ از اين نقش آفريني مبّرا نيست. علاوه بر اين هدف عمومي، تاريخ در پي ارائه روشي براي زيستن صحيح و درست نيز است. تاريخ كه صحنههايي از حيات انساني را به نمايش ميگذارد، در اصل آزمايشگاهي است كه آدميان خويشتن را در آن ميآزمايند و پيامدهاي عمل خويش را قبل از ارتكاب بدان آشكارا احساس كرده و نظاره ميكنند؛ آنچه بر پيشينيان رفته است، بر آيندگان نيز ميرود و اندك آشنايي با تاريخ، فانوسي براي روشنايي راه آينده بر ميافروزد. بيدرك تاريخ و بيشناسايي آن، بشر در ابهامي از حيات گونگي به سر ميبرد كه در واقع «زندگي انساني» نيست.
بنابراين دربارة هدفمندي علم تاريخ به روشني ميتوان گفت كه آن را غايت و هدفي است كه مورخ براي دستيابي به آن، گام بر ميدارد و در واقع، اين هدفي است كه مورخ با كاربست، توجه و پرداختن به تاريخ آن طلب ميكند نه هدف خود تاريخ، چرا كه در اين نگاه، تاريخ نه به عنوان پديدهاي مستقل، بلكه علمي است كه انسان را در رسيدن به مقاصد متعالي يا متنازل ياري ميرساند.
ممكن است مورخان، در اين گذر و گذار، اهدافي شوم نيز در سر داشته باشند؛ تخريب انديشههاي انساني، پايمال كردن شخصيت تاريخي بشر، منكوب كردن مليّت مردمي يا بدنمايي فرهنگ قومي و ناديده انگاشتن تمدن تاريخي و اهدافی دیگر از این دست، ولي به هر حال علم تاريخ، هدفدار و رو به رشد است. شايد اين سخن لرد آكتن، رساتر به مقصود باشد كه «تاريخ صرفاً دفتر ثبت پيشرفت نيست، بلكه علم پيشروي است يا اگر مايليد تاريخ به دو معناي كلمه، جريان حوادث و دفتر ثبت پيشرو است. وي تاريخ به مفهوم جريان حوادث را به منزلة پيشرفت به سوي آزادي، و تاريخ به مفهوم دفتر ثبت آن حوادث را به منزلة پيشرفت به سوي ادراك آزادي، تلقّي ميكند.
مورخ با مطالعه، تحقيق و جستجوي روشمند در اسناد و مدارك، و نيز بهرهگيري از دانشهاي ديگر همچون باستانشناسي، زبانشناسي، سكهشناسي و خط شناسي به اعماق زمان گذشته ميرود تا صدفهايي گرانبها از واقعيات استخراج كند. آنچه تاريخنگار به آن دست مييابد مبتني بر روشي عالمانه است كه با آنچه به نام داستان، افسانه، اسطوره و هنر خوانده ميشود فاصلهاي دراز دارد. در آميختگي ميان اين دو مقوله، جهل به هر دوي آنهاست كه شايسته انسان اهل انديشه نيست؛ مورخ با پديدههاي موهوم سروكار ندارد و در صدد ارائه تصوير خيالي نيز نيست، بلكه وي در پي ساختن بنايي از گذشته است كه اسناد و مدارك (منابع) در اختيار وي قرار ميدهند و اين هدف، براي علم تاريخ ارزنده و انساني است.
البته كند و كاو دامنههاي گستردة اين مقوله به نوشتهاي ديگر و مفصل نياز دارد تا روشن گردد كه به راستي معناي «هدفداري دانش تاريخ» چيست و آيا ميتوان براي آن، جداي از هدف مورخ، هدف و غايتي را در نظر گرفت يا چنين چيزي متصور نيست. بيگمان اين بحث، داراي ابعادي پر پيچ و خم و قابل تامّل است.
غايتمندي «تاريخ به مثابه واقعيت»
گذشته از آنچه دربارة علم تاريخ بيان شد، دربارة معناي ديگر تاريخ، كه پيچيدگي خاصي دارد، اين بحث مطرح است كه آيا به راستي ميتوان به پديدهاي مستقل، زنده و غايتدار به نام تاريخ قائل شد يا نه و آيا ميتوان وجودي را جداي از آنچه بشر ميآفريند و به عنوان رويدادها (facts) از او سر مي¬زند، در پهنة گيتي ديد كه انسانها خود در آن بازيگران يا عروسكان خيمه شببازي باشند و به تعبير ديگر آيا «تاريخ» خود پديدهاي مستقل از آفريدهها و آفرينندگيهاي بشري است؟ و با فرض مثبت بودن، اين پرسش پيش ميآيد كه آيا اين موجود مستقل واقعي، هدف و غايتي دارد و اگر دارد چيست؟ تاريخ به چه سمت و سويي در حركت است و به كجا خواهد رفت و ... پاسخ دادن به اين پرسشها خارج از توان علم تاريخ و مورخ است و اين فيلسوف تاريخ است كه ميتواند در اين عرصه وارد شود و به پاسخگويي آنها بپردازد.
به هر حال فيلسوفان تاريخ ميكوشند تا مشي تاريخ را كشف كنند تا بر آن اساس غايت آن را درياباند؛ معرفتي كه در جستجوي پاسخ به اين پرسشها بر ميآيد، فلسفه نظري يا جوهري تاريخ نام دارد. نخستين نكتهاي كه در فلسفه نظري تاريخ به چشم ميخورد اين ادعاست كه تاريخ همچون موجود زندهاي كه روح، جسم، عزم، آهنگ، حركت، هدف، قانون، نظام، محرك و مسیري دارد. اين هويت مستقل كه به راه خود ميرود و انسانها را نيز يا تسليم خود ميكند و يا در زير چرخهاي تيزرو و پرشتاب و سنگينش له و مثله ميكند از جايي آغاز كرده است و از طريقي ميگذرد و سرانجام هم به مقصدي ميرسد. كانت وظيفه فيلسوف تاريخ را آن ميداند كه نشان دهد تاريخ با وجود ظواهر امر به دو مفهوم جرياني است منطقي؛ يكي اينكه طبق نقشه و طرحي قابل درك در جريان است و ديگر اينكه تاريخ به سوي هدفي رهسپار است كه اخلاقيات ميتواند بر آن صحه بگذارد.
هگل، از نظريهپردازان پيشتاز فلسفه تاريخ، معتقد بود كه اين جهان يك فكرت است از عقل كل و يك شخصيت است كه به تدريج حصول و تحقق مييابد و روحي است كه قالبهاي گونهگون ميپوشد و در هر دورهاي از ادوار تاريخ جلوهاي و تمثلي دارد؛ تاريخ جويباري است جاري، هويتي است سيال و شعري است در حال سروده شدن و در هر عصري نوبت به كلمهاي از آن ميرسد كه ادا شود، اما بر روي هم يك شعر است و يك معنا و مضمون بيش ندارد. فكرها و هنرها و فلسفهها در هر عصر، نمايانندة روح آن عصرند. فيلسوفان و هنرمندان و شاعران و حاكمان به گمان هگل همه سروته يك كرباساند و همه اندامهاي گونهگون يك پيكرند كه به روح واحدي زنده است و همه به رشتهاي نامرئي و نامكشوف به هم پيوسته و دوختهاند؛ همه دست و زبان يك مغزند و همه خون و عصب يك بدناند. تلاشهاي صورت گرفته در اين زمينه به راستي، ارزشمند و ستودني است، هر چند همچنان ابهامهاي اطراف آن، كاملاً زدوده نشده است. براي روشنتر شدن مطلب، نگاهي تاريخي به زندگي انساني و زمينههاي آن ضروري مينمايد.
تاريخنگري، تاريخيگري
آنان كه دربارة آيندة تاريخ اظهارنظر كردهاند در دو دسته طبقهبندي ميشوند: طبقه اول كسانياند كه با رهيافت دانش تاريخ و پشتوانه دادههاي آن، آينده را نظاره ميكنند و طبعاً پيشبيني آنان علمي قلمداد ميكرد (تاريخ نگر) ؛ طبقه دوم آنان كه براساس معارف هستي شناسانه آينده را شناسايي ميكنند (تاريخيگر) كه البته اينان نيز بدون بهرهمندي از «تاريخ مدوّن» يا علم تاريخ توانايي ورود به عرصه نظردهي را ندارند، چرا كه سخن گفتن درباره تاريخ جز با دريافت قوانين و قواعد يا حداقل روند گذشتة حيات انساني كه دانش تاريخ عهدهدار بيان آن است، ميسر نيست و بيواسطه و مطالعة تاريخ، به عنوان نمود و تجلّي زندگي انساني آنگونه كه بود، دستيابي به اينكه چگونه خواهد بود، ناممكن به نظر ميرسد.
به همين جهت، فيلسوفان تاريخ عمدتاً طرح نظريه خود را بر پاية دستاوردهاي علم تاريخ در افكندهاند و بر فراز بال آن به آسمان تاريخيگري به پرواز درآمده و حركت تاريخ را نظاره كردهاند، چنان كه فلسفه علم تاريخ در نگره آنان تأثير شگرفي نهاده است. حقيقت اين است كه تا معرفت و شناختي از فلسفة علم تاريخ نباشد، نميتوان فلسفة نظري تاريخ بنا كرد. ارائه قانونهاي بلند و فراگير براي سراسر تاريخ، فرع بر اين است كه امكان بودن و يافتن چنين قانونهايي مسلّم شده باشد و اين نكتهاي است كه فلسفة علم تاريخ بدان ميپردازد. البته اين سخن به معناي آن نيست كه فيلسوف نظري تاريخ بايد خود در فلسفه علم تاريخ و تاريخنگاري صاحبنظر باشد، بلكه بايد از نظريههاي اين حوزه و يافتههاي تاريخ آگاهي داشته باشد.
منظري كه دانش تاريخ به فيلسوف ميدهد به او امكان تصوير بهتر از كل تاريخ را عطا ميكند. به همين جهت است كه سازندگان نظامهاي فلسفي در قرن بيستم نظير اسوالد اشپنگلر، آرنولد توينبي و دبليو. اچ. والش، ابتدا به ارائة تفسيرهايي درباب تاريخ پرداختهاند كه با صراحت بيشتر مدعي داشتن شأن «علمي» هستند؛ هم اشپنگلر و هم توينبي و نيز ديگران، به شيوهاي استقرايي از قوانيني نام ميبرند كه حاكم بر تحول و پيشرفت متعارف فرهنگها يا تمدنهاست و اين قوانين را براي پيشگويي سرنوشت تمدن خاص مورد استفاده قرار ميدهند. هر دو، وظيفة نشان دادن درستي فرضيههاي بزرگ خود را در طيف گستردهاي از موضوعات تاريخي جدّي ميگيرند. توينبي به خصوص گنجينة عظيمي از دادهها و اطلاعات تاريخي را در اختيار دارد كه هرگز در تاريخ انديشه سابقه نداشته است.
اشپينگلر در كتاب سقوط غرب (1918 ـ 1922 م) ادعا ميكند كه از طريق درك و شهود زيباييشناسي به شناخت شماري از ارگانيسمهاي فرهنگي دست يافته است كه به دنيا ميآيند، رشد ميكنند، به كمال ميرسند و پس از استفاده از حداكثر امكاناتِ نوعي شيوة خاص حياتي، ميميرند.
نكته شايان ذكر اينكه شناخت تاريخ (فلسفة نظري تاريخ) نيز در علم تاريخ تأثير دارد و به تعبير ديگر رابطة ميان تاريخ و علم تاريخ، متقابل است و تعامل اين دو در يكديگر، در تحقيقات و آثار فيلسوفان و مورخّان، بروزي آشكار دارد.
آنان كه تفلسف در تاريخ را جز خيال و توهّم نميدانند از «دانش تاريخ» شناخت درستي ندارند؛ مثل «بند تو كروچه» ايتاليايي كه ميگويد: فلسفة تاريخ با تصور و خيال در آميخته است، چون به دنبال كشف نقاب از رمز معمّايي است كه تاريخ عالم از ابتدا تا انتها بر آن استوار است. همچنين آنها كه دانش تاريخ را چيزي جز مجموعهاي از اطلاعات خرد و جزئي كه به صورت فردي در زمان روي داده، نميدانند، تنها با تاريخ نماهاي قديمي سروكار داشتهاند؛ آنچه در قديم به عنوان تاريخ ميشناختند عبارت بود از شرح مبارزات روزانة شهرها و امپراتوريها و يا وصف حكام خوب و بد؛ يكي پيروز ميشد، ديگري سقوط ميكرد، ولي هيچ مرحلة تازهاي كه مفهوم تاريخ داشته باشد، پديد نميآيد. بدينسان تاريخي كه آنها ميشناختند هيچ جهتی نداشت و تاريخي كه جهتش مشخص باشد و پيدايش تكنولوژي، سواد يا سياست را نشان دهد از قلمرو ديدشان خارج بود.
مورخّان فيلسوف يا فيلسوفان تاريخ براي زدودن چنين توهّم و بدبيني بر آن شدند تا ابتدا دانش تاريخ را به درستي شناسانده و در پناه اين شناسايي از عنصر ناپيدا، اما موجود ديگري پرده بردارند و آگاهي از آن ارائه كنند؛ چنان كه «هردر» در كتاب مهم افكاري دربارة تاريخ اظهار ميدارد كه تاريخ نقشهاي دارد كه از بررسي دقيق، طبيعت آن آشكار ميشود. پيدا كردن اين نقشه و طرح، كار آساني نيست، ولي جز اين چارهاي نيست و هيچ راه ديگري ما را به مقصود نميرساند. اين نگاه به تاريخ، آن را از جزئي و شخصي بودن به در آورده و در جايگاه دانش مينشاند و قدرت و توانايي تعليل فلسفي را كه يك مطالعة پيشيني است، با تعليل تاريخي كه مطالعهاي پسيني است به دست ميدهد.
با كشف قوانين تاريخ، امكان پيشبيني آينده ميسر ميگردد. گرچه پيشبيني قطعي ممكن نيست، اما اين عدم قطعيت منحصر در تاريخ نيست، بلكه تمام دانشها چنيناند، چرا كه حتي در دقيقترين علوم، دقت قوانين علمي آن چنان كه به نظر ميرسد، مطلق نيست، بلكه برعكس، اين گونه قوانين بيان احتمالاتي بسيار بالا هستند كه اموري را به طور كلي در بر ميگيرند؛ اما در مورد تك تك اشيا و حادثهها كاربرد محدودي دارند. صدق اين نكته به قدر كافي در مورد قوانين مندل مشاهده ميشود. هيچ يك از متخصصان علم وراثت نميتوانند با مطالعة اين قوانين، پيشبيني كنند كه كدام جوجه از نوع X و كدام از نوع y خواهد بود، همين نكته در مورد علم فيزيك نيز صدق ميكند. آنچه اصطلاحاً اصل عدم قطعيت ناميده ميشود، ميگويد گرچه شما به شتاب يك الكترون علم داريد، ولي نميتوانيد حتي محل و موقعيت آن را در يك لحظة معين محاسبه كنيد.
تاريخ نيز اين گونه است؛ براساس مطالعة پديدههاي گذشته و درك و دريافت كليات پنهان، ولي حاكم بر آنها، به ملاكهايي ميتوان رسيد كه پيشبيني آينده را تا حدي ممكن ميسازد؛ البته آنچه در تاريخ ضرورت به شمار ميآيد در حكم ضرورت قطعي وبتّي نيست و غالباً آن همه را بايد از مقولة شرط به شمار آورد آن هم نه شرط كافي. با مطالعة اين شرايط و دقت و تأمل در آنها، زمينههايي براي تبيين صحيح و پيشبيني فراهم ميآيد.
البته چنان كه گفته شد، با مطالعة موردي و جزئي رخدادهاي گذشته كه عموماً در محدودة زماني خاص رخ دادهاند، هرگز چنين ديدگاهي حاصل نميشود، بلكه علاوه بر آن بايد به مطالعات كلان نگرانه و از فراز به تاريخ نيز توجه داشت تا از آن منظر بتوان به فراز و نشيبهاي پديد آمده آگاهي يافت و از دل آن، خط سير و جريان تاريخ را به دست آورد.
عليت در تاريخ
توجه به اين نكته در مطالعات تاريخ لازم مينمايد كه آيا آنچه به عنوان رويدادهاي تاريخي يا در سطحي كلانتر، تحولات تاريخي، در محدودة مطالعه و ديد مورخ قرار ميگيرد، براساس نظامي عليّ پديد آمده يا اموري تصادفياند و اگر علّتي وجود دارد، آن علت چيست؟ در مواجهه با اين پرسشها، پاسخهاي گوناگوني عرضه شده است. در اينجا به بيان آنها ميپردازيم.
1. بعضي از مورخان تحولات و رويدادها را ناشي از بخت، اقبال، تصادف و اتفاق دانستهاند. مراد آنها از تصادف نفي علّت غايي است نه علّت فاعلي؛ با اين توضيح كه دگرگونيها بر اساس يك دسته علل جزئي پيدا شدهاند، ولي حركت مشخص و راه روشني ندارند و طبعاً تلاش براي كشف قوانين حاكم بر آنها، كاري عبث است، چون هر پديدهاي تابع عللي پيدا شده و پايان يافته است. شهيد مطهري در بيان اين نگره مينويسد: ممكن است كسي تحولات تاريخي را يك سلسله امور تصادفي و اتفاقي يعني اموري كه تحت قاعده و ضابطهاي كلي در نميآيد بداند، از آن جهت كه مدعي شود جامعه چيزي جز مجموعهاي از افراد با طبايع فردي و شخصي نيست؛ مجموع حوادثي كه به وسيله افراد به موجب انگيزههاي فردي و شخصي به وجود ميآيد منجر به يك سلسله حوادث تصادفي ميشود و آن حوادث تصادفي منشأ تحولات تاريخي ميگردد.
گوردون چايلد در اين باره چنين عقيده دارد كه انسانها تاريخ را ميسازند، اما نه با ارادهاي مشترك، بر طبق نقشهاي مشترك يا حتي در جامعهاي كه داراي ساختمانهاي مشخصي است؛ كوششهاي آنان با يكديگر برخورد ميكنند و به همين دليل بر تمام اين جوامع ضرورتي حاكم است كه شكلهاي مختلف تصادف، مكمل و شكل تجلي آن است. استدلال وي بر اين كوري و نامشخصي اين است كه با هيچ نظريهاي دربارة تاريخ نميتوان از پيش گفت كه علم براي آينده چه كشفياتي در گنجينه دارد، كدامين نيروهاي توليدي از اين رهگذر در اختيار جامعه قرار خواهند گرفت يا دقيقاً كدامين سازمان اقتصادي يا مؤسسة سياسي براي بهرهبرداري از آنها مناسب خواهد بود.
چايلد در ادامه براي اثبات نظرية خويش در خصوص تصادف اظهار ميدارد كه قوانين تاريخ، فقط توصيفهايي كوتاه دربارة نحوة شكلگيري تاريخاند. اين قوانين علت و حاكم بر تغييرات مزبور نيستند، بلكه دامنة عملكرد عوامل نامعلوم را محدود ميكنند، بدون اينكه آنها را مستثنا كرده باشند. اگر در تاريخ جهان، تصادف نقشي ايفا نميكرد، ماهيتي بسيار اسرارآميز به خود ميگرفت. تصادف به شكل كاملاً طبيعي در مسير كلي تكامل بشر قرار ميگيرد و ساير تصادفها نيز آن را تكميل ميكنند. پيچيدگي ابعاد تاريخ، درك افراد را از آن مشكل كرده است؛ رويكرد به تصادف، گريزي از چنين توانايي است.
ابنسينا فيلسوف مسلمان، به گونهاي تصادف را در تاريخ ميپذيرد؛ البته او بين امور دائمي عالم كه وقوع آنها واجب است و غير دائمي كه به ندرت واقع ميشوند يا وقوع و عدم وقوع آنها متساوي است، فرق مينهد و تصادف را در امور دائمي (اكثري) نميپذيرد، ولي در آنجا كه مقارنه دائمي نيست، از تصادف و اتفاق سخن ميگويد.
برابر چنين نگرهاي، رويدادهاي خرد و جزئي كه در عالم زندگي به فراواني بروز ميكنند، براساس يك تقدير و سرنوشت، و به تعبير علميتر، طرح كلان و از پيش نوشته شده نيست. اين رويدادها در جستجوي چيزي در تلاش و تكاپو نبوده و هدفي در حركت آنها ديده نميشود؛ صرفاً تابع يك دسته از فعل و انفعالات محدود و معدودند و بالطبع جستجو در پشت پردة آنها نه معقول است و نه ممكن. ما تنها با دانستن آنها، بر آگاهي خويش ميافزاييم و با زندگي گذشتگان آشنا ميشويم و ديگر هيچ، اتفاقاتياند كه رخ دادهاند. ارزش حقيقي تاريخ، آموزندگي آن است كه مردم را وا ميدارد به گذشتة خود فكر كنند و با درك وقايع و حوادث بزرگ و همدلي با انواع طبيعت بشري فكرشان باز شود. هر قدر خوانندگان تاريخ زيادتر شوند. فايدة آن افزايش مييابد و خواننده به وسيلة هنر داستان سرايي و نشان دادن احساسات و عواطف بشري جلب ميشود. زندگي، كوتاه، و عمر هنر، دراز است، ولي تاريخ از همه درازتر است، زيرا در آن هنر و تحقيق به هم آميخته است.
بنابراين تاريخ تنها آموزنده و آگاهي دهنده است و بس. هوركهايم در كتاب سپيده دمان فلسفة تاريخ بورژوايي بر آن است كه تاريخ به طور طبيعي نه عقل دارد، نه نوعي ذات است و نه روحي دارد كه در برابر آن بايد سر فرود آورد و نه نوعي قدرت است، بلكه شرح مختصر مفهوم رويدادهايي است كه حاصل فرايند زندگي اجتماعي آدمياناند. هيچ كس را تاريخ به زندگي فرانخوانده يا نكشته است؛ تاريخ هيچ وظيفهاي را مطرح نميسازد و هيچ وظيفهاي را هم انجام نميدهد، تنها آدميانِ واقعياند كه عمل ميكنند، مانعها را پشتسر ميگذارند و ميتوانند شرّ فردي يا همگاني را بكاهند كه آفريدة خود آنان يا نيروهاي طبيعت است.
2. عدهاي ديگر، سلسله حوادث و رويدادهاي تاريخ را تابع هدف و غايتي دانسته و براي آن علتي (هدفي) ديدهاند. اينان معتقدند «قطرهاي كز جويباري ميرود، از پي انجام كاري ميرود». اين هدف غايي يا علت كلي، خارج از علل جزئي و مشخص است. اعمال انساني را قوايي بيرون از ارادة اشخاص تعيين ميكنند، تفاصيل شخصي در سير عظيم اعمال بشري بياهميت است و مورخ را با آن كاري نيست، تكامل و پيشرفت مديون افراد بزرگ نيست.
آنچه تا كنون به عنوان عامل شكلدهي حوادث تلقي ميشدند، ديگر عامل مستقل به شمار نميآيند. انسانها و حتي افراد بزرگ، چون شخصيتها و قهرمانان خود پديدهاي منفعلاند، گرچه به ظاهر فعال ديده ميشوند و به گفته «انگلس» اگر ناپلئون نميبود، كس ديگري جاي او را پر ميكرد.
تاريخ را هدف و غايتي است كه تمامي رويدادها در پناه آن معنا و مفهوم مييابند؛ حوادث، حلقههايي از زنجيرهاي به هم پيوستهاند كه سر سلسلة آنها در دست قدرتي مافوق قرار دارد، و همو آنچه ميخواهد انجام ميدهد و زندگي بشري را به سوي غايتي به پيش ميبرد. شناخت آن دست پنهاني به گفتة آدام اسميت، يا عقل به گفته هگل، يا مشيّت ربّاني به باور سنت آگوستين، يا چرخة اقتصاد به تعبير ماركس، ناممكن نيست؛ آن موجودي كه دست قدرتش مهرههاي گوناگون را جابهجا ميكند تا بازي خود را به پيروزي برساند و تمامي قضايا و حوادث، آتش بيار معركه از پيش ترسيم شدة او هستند، همة علل جزئي، معلول آن علّتاند. مورخ فيلسوف، با مطالعة زندگي بشر ميتواند آن موجود را بشناسد و خواستة او را دريابد. شايد براساس چنين نگاهي به تاريخ است كه كارلايل در كتاب قهرمانان ميگويد: قهرمانان به خواستة زمانه آگاهي يافته و بر طبق آن عمل ميكنند و موفقيتهاي آنان از اين جهت است.
اين نگاه در دنياي معاصر غرب پيرواني دارد و دستهاي از متفكران بر اساس آن به نظريه پردازي روي آورده و كوشيدهاند تا نقشه راه تاريخ را بيابند و آينده را در پرتو آن به بشر بنمايند. گسترش اين رويكرد با دلايلي پيوند دارد كه در زير به آن ميپردازيم.
تاريخيگري در غرب
در اينجا پاسخ به اين پرسش، منطقي مينمايد كه راز انديشة تاريخيگري يا اعتقاد به هدفداري تاريخ يا نقش داري عنصري پنهاني در تاريخ چيست. در اين نوشتار، از ديدگاه انديشه وراني كه با اين نگره همسويي ندارند، گفتگو نميشود؛ افرادي چون كارلپوپر در كتابهاي فقر تاريخيگري و جامعة باز و دشمنانش، كه به شدت به نقد اين نظريه پرداخته و آیت الله مصباح يزدي در كتاب جامعه و تاريخ در قرآن كه طبعاً در مجالي ديگر بايد در خصوص آنها پژوهيد؛ چنان كه رويكردهاي ديني در اين باره نيز فرصتي ديگر طلب ميكند.
گذشته از خصلت رازگشايي بشر، كه وي را به اعماق حوادث و پديدهها فرو ميبرد تا رموز عالم تاريخ را كشف كند و نيز عامل رواني اميد به زندگي، و نيز مسئوليت گريزي و فرافكني آدمي كه خود عنصري قوي در چنين نگرههايي است؛ محركهاي سياسي و اجتماعي نيز در اين تحرك و تلاش نقش دارند. در اروپا تاريخيگري (Historismus) به معناي تأمل در حكمت و غايت وقايعي كه بر سر ملّتها رفته است، از پايان قرن هجدهم ميلادي در آثار متفكران آلماني باب شد. تا پيش از آن، تاريخ نزد اروپاييان چيزي نبود جز داستان جنگها و سرگذشت سرداران و لافزني نامآوران؛ چنان كه نزد مسلمانان نيز تا زمان ابن خلدون (قرن چهاردهم ميلادي) تاريخ معنايي جز اين نداشت. بيگمان اين عقيده كه وقايع تاريخي در سير خود نظمي دارد و فرمانگزار مشيت يا ارادة خدايي است، در انديشة اروپايي بيسابقه نبود. پيشوايان دين مسيح و از آن پيشتر دين يهود، همين عقيده را به پيروان خود ميآموختند و در گردش كارهاي جهان، فرجامي و ساماني ميديدند، ولي اين گونه عقايد چون بر مسلمات و اصول جزمي استوار بود، انديشة نظري و فلسفي را از پيشرفت باز ميداشت.
تحولي كه از پايان قرن هجدهم در بينش تاريخي نويسندگان اروپايي رخ داد، از پيامدهاي انقلاب كبير فرانسه بود. انقلابهاي بزرگ، در احساس و تفكر جمعي ملّتها، بيشتر به همانگونه روي ميدهد كه در زندگي افراد. آنچه آدمي زاده را در انديشة مقصود هستي و معناي نيستي و مبدأ آفرينش می¬اندازد، نه آسودگي و شادخواري، بلكه ناكامي و شكست و بيماري و بيم و مرگ است. يك سبب رونق تاريخنگري نيز در ميان متفكران اروپايي، نه آرامش و كامراني و نيرومندي، بلكه بحران پردامنهاي بود كه با انقلاب كبير فرانسه، بنيادهاي سياسي و اجتماعي و فكري بيشتر كشورهاي اروپايي را خواه يك باره و خواه اندك اندك زيرورو كرد.
گذشته از اين موارد، خشم و خشونت كليسائيان در قرون وسطا كه باب هرگونه انديشهگري را بسته بود، تنفر و انزجاري را عليه آموزه ديني در مردم برانگيخت و توجيه هستي را كه تا اين زمان در تيول كليسائيان بود، از عهده آنان خارج ساخت؛ انديشمندان به توجيه عقلاني هستي دست زدند و در صدد تبيين علمي تاريخ و تخمين فلسفي آينده آن بر آمدند. درك و فهم تاريخ به عنوان يك موجود متحرك و به ظاهر حياتمند، مورد توجه انديشهگران واقع گرديد و تاريخي گري به عنوان يك تلقي از حيات بشري و زمانداري آن، وارد عرصة انديشه بشر شد و فيلسوفان بسياري به مطالعة پديده تاريخ بر آمدند و ديگر به تاريخ، نه به عنوان رويدادها، بلكه به عنوان روند رو به پيش و هدفدار، و حتي حياتمند نظر كردند و در توالي رويدادهاي تاريخي، نظمي ديدند كه همگي به سمتي مشخص متمايلاند؛ براي مثال اختراع موتور بخار، فقط پس از كشف طريقة ذوب و ريختهگري آهن، اختراع تلمبة آب و چرخ امكانپذير بود. هر اختراعي مشروط و تابع رويدادهاي پيشين است، توالي، امري است ضرور، و ضرورتش كاملاً دريافتني است.
برابر چنين رويآوردي، اگر از بيرون به گذشتة تاريخ نگريسته شود روندي جهتدار در آن ديده ميشود. بر اين اساس، هرگز كشفي پيشتر از زماني كه رخ داد، روي دادني نبود؛ چنان كه اختراعي نيز بدون فراهم شدن بسترهاي پديداري آن، كه در اصل خواست و اردة تاريخ در پشت آن نهفته است، امكان تحقق نمييابد.
تاريخي بودن انسان
انسان موجودي تاريخي است و در فرايند زمان به صورت امروزي در آمده است. آدميان در گذشته نه فقط از نظر سلطه بر طبيعت و دستاوردهاي تمدني، حتي از نظر ظاهر و خصوصيات بشري نيز با شرايط امروز متفاوت بودند و هر مرحله تاريخ، در حقيقت به توسعة وجدان انسان از يك سو و گسترش تسلط منطقي انسان بر طبيعتِ بيروح از ديگر سو است و حتي تسلط انسان بر خويشتن، در اين روند معنا مييابد.
انسان با گذشت زمان و توالي زماني، دگرگوني يافته است و به تعبير دكتر شريعتي انسان و شخصيتي كه اكنون به نام انسان و خصوصياتي كه تحت انسانيت ميفهميم، از اول نبوده است. انسان نئاندرتال اين خصوصيات و اين شخصيتهاي انساني را كه ويژة انسان ميدانيم و ميبينيم، نداشته و همه اين خصوصيات ناگهان در اروپا، در رم، در شرق يا غرب خلق نشده، از جايي نگرفته و از آسمان نازل نشده است. اين انسان نئاندرتال، ميمون انسان نما، گرچه از نظر فيزيولوژي اندام و هيئت ظاهر حيواني، انسان بوده است، اما از لحاظ خصوصيات انساني با انسان تاريخي و مدرن، بيگانه بوده است و در طول تاريخ به شكل كنوني در آمده است. ميمون انساننما را تاريخ، انسان ميموننما كرده است. به بيان ديگر، اين آدمي نيست كه به ايجاد تغيير در خويشتن دست زده است، بلكه اين تاريخ است كه وي را به چنين دگرديسي كشانده و به سوي آيندهاي، از حيث ويژگيهاي انساني كه براي خود تاريخ مشخص است، به پيش ميبرد.
واقعيت آن است كه تحليل منطقي و شناخت صحيح رويدادهاي خرد و جزئي، و به دنبال آن رازگشايي از پشت پردة آينده، جز با درك و دريافت روند تاريخي و مراحل و ادوار آن ممكن نيست و اين رهيافت، آدمي را به فهم درست غايتمندي تاريخ رهنمون ميگردد.
ادوار تاريخ
تاريخ در نگاه اين دسته از فيلسوفان، موجودي حياتمند و متحرك است و به قول پاسكال، خط سير نسلهاي متوالي بشري، در طي دوران و اعصار، مانند خط سير زندگي يك فرد انساني است؛ چنان كه انسان را ولادت، كودكي، نوجواني، جواني، ميانسالي، كهنسالي و مرگ است، تاريخ و جامعة بشري نيز چنين است. تصويري كه ابنخلدون و متأثر از او، توينبي، دربارة جامعة بشري و تاريخ دارد، جز تصوير زنده از تاريخ بشري نيست.
تاريخ در اين نگره، با طي مراحل و گشتن در دورهها، به سوي پاياني يا غايتي ميرود، و به راستي آن پايان و غايت چيست و آيا روزي حركت تاريخ قطع خواهد شد؟ پاسخ به اين پرسشها گرچه آسان نيست، ولي ارزشمند و قابل توجه است. همه آنان كه در صدد پاسخگويي اين پرسش برآمدهاند، از گذشتة ادواري تاريخ و مراحل آن بحث و گفتگو كردهاند.
اكثر مورخان در مطالعة ادواري تاريخ، مسيري براي حركت تاريخ قائل شدهاند و آگاهانه يا ناآگاهانه بر آناند كه اين مسير، به طور كلي صحيح بوده و بشر از بدتربودن به بهترشدن و از پستتري به مهتري در حركت است. ويل دورانت در كتاب لذات فلسفه در فصل «آيا پيشرفت وهم و پندار است» به تفصيل از پيشرفتهاي بشري سخن ميراند و مينويسد: اگر نظري كلي به تاريخ بيفكنيم، آن را به شكل نموداري ميبينيم كه اوج و حضيض دولتها و اقوام و فرهنگها، و ظهور و زوال آنها را مينماياند؛ گويي فيلم بزرگي است كه همه اينها در آن نشان داده ميشود، ولي در اين حركت نامنظم مملكتها و هرج و مرج افراد، نقطههاي اوجي هست كه همچون جوهر و ماهيت تاريخ بشري است و پيشرفتهايي ديده ميشود كه وجود آن را زوالي نيست. وي به مراحل پيشرفت اشاره ميكند و نمودهاي آن را در ده مورد بر ميشمرد.
بدين گونه مورخان فيلسوف يا فيلسوفان تاريخ¬دان، با مطالعة مراحل تاريخ، به زعم خويش، نه تنها مسير را تشخيص دادهاند، بلكه بر آن صحّه نيز گذاردهاند. چنان كه اسپنسر به صراحت بيان ميدارد كه ترقي تصادف نيست، بلكه ضرورت است. آنچه ما تباهي و ضد اخلاق ميخوانيم ضرورتاً از ميان خواهد رفت. به يقين انسان به كمال خواهد رسيد. وي همچنين ميگويد: پيدايش انسان كمال يافته، قطعي است، به اندازة هر اصلي قطعي است كه ما بدان ايمان عميق و دروني داشته باشيم؛ مثل اين اصل كه همة آدميان خواهند مرد. وي همچنين بر آن است كه حركت عظيم همواره به سوي تكامل بيشتر و خيري نابتر است.
البته در اين نگاه به تاريخ كه منظر بسياري از انديشمندان را متوجه خود ساخته، نظريههايي مبني بر دستيابي به الگويي يا طرحي فراگير در تاريخ مطمح نظر است و به گمان برخي از صاحبنظران، از وظايف عمده فيلسوف نظري تاريخ همين است؛ چنان كه دراي مينويسد: يكي از وظايف فيلسوفان نظري تاريخ، كشف نوعي طرح و الگوي كلي و جهان شمول در تاريخ نوع انسان است؛ سه طرح و الگوي بنيادين ممكن وجود دارد: يا تاريخ در جهت و راستاي معين حركت ميكند، يا خود را در ملتها و ادوار متوالي تكرار كرده است، يا فاقد نظم و بيشكل بوده است. نظرية خطي ممكن است شامل مفهوم ترقي يا سير قهقرايي باشد، ليكن بخش اعظم چنين نظريههايي، در واقع بر پيشرفت نوع انسان تأكيد كردهاند.
غايتمندي تاريخ با نظريه خطي همسويي دارد و پيروان اين نظريه از پيروان دو ديدگاه ديگر بيشتر است. بر اساس اين رويكرد، تاريخ به سوي غايتي در حركت است و براي رسيدن به آن از مسيرهاي معيني گذر ميكند و در نهايت به آن دست مييابد و كسي نميتواند آن را از غايتش باز داشته يا مسير ديگري را براي آن رقم زند.
در پايان يادكرد اين نكته لازم است كه باور به نظريه غايتمندي تاريخ، لاجرم به چند پيامد تن در ميدهد، چه به آن آگاهي وجود داشته باشد يا چنين توجهي ملحوظ نباشد.
همه نظريه پردازان يا عموم آنان بر پيشرفت و ترقي تاريخ، چنان كه در حيات بشري تبلور دارد، پا ميفشرند و بر آناند كه تاريخ با پيشروي، رو به پيشرفت دارد، اما اينكه آيا اين پيشرفت، «كمالي» است يا خير، خود بحث ديگري است.
در همه اين نظريهها، تاريخ پديدهاي وراي نقش آدمي و آثار او شناسايي ميگردد و به زعم آنان، تاريخ موجودي داراي حيات مستقل است كه بشر را نيز به بازي گرفته است.
عليرغم پافشاريهايي كه در تاريخنگاريها بر حضور آدمي ميرود، در اين رويكرد، آدمي داراي اختيار مؤثر در تغيير مسير تاريخ نيست؛ و به بيان ديگر، اين جبر تاريخي است كه بر فرايند تاريخ سايه ميافكند و آدميان به حكم و خواست تاريخ در جايي قرار ميگيرند و به گفته هگل آن روح سحار و افسونگر است كه حاكم را بر تخت نشانده، فيلسوف را نيز به فكر واداشته، و هنرمند را نيز در هنر غوطهور كرده است و چنين است كه از مطبخ عصر غذايي همگون و موزون بيرون ميآيد، چرا كه طباخ يكي است، همه مسخر روح زماناند، همه كارگزارانِ تاريخاند، تاريخ صورتي دارد كه بر ماده همه معاصران پوشانده است.
آخر سخن آنكه بر اساس اين ديدگاه، بر تاريخ شعوري حاكم است كه آن را به پيش ميبرد و به تعبير روشنتر، حركت تاريخ كور و بيهدف نيست.
خاتمه
از آنچه به طور گذرا مطرح گرديد، ميتوان نتيجه گرفت كه در ميان فيلسوفان تاريخ، انديشه «غايتمندي تاريخ» امري پذيرفته و بايسته تأمل است، هر چند نشان دادن آن، تنها در پرتو يافتههاي عقلي محض آسان نيست، بلكه اين باورهاي ديني است كه گاه و بيگاه، به ياريشان شتافته و آيندهاي را برايشان به تصوير ميكشد. اينان در پرتو تأملات در گذشته و شناسايي آنچه بر بشر سپري شده، به غايتمندي تاريخ روي كرده و به زعم خويش، آن را بر اساسي استوار و معقول ميدانند و بر آناند كه تاريخ به سوي آيندهاي روشن در حركت است و گذر زمان بر اين سنت انگشت تأييد مينهد؛ اما اينكه چه غايتي فراپيش تاريخ قرار دارد و نهايت تاريخ به آن خاتمه خواهد يافت مجال و نوشتاري ديگر ميطلبد.
پی نوشت ها
. روشن است كه موضوعي اين چنيني از حوزه مطالعات علمي جزئينگر و تجربهگر خارج است.
. «وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذَّكْرِ أنَّ الأرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ». انبياء، آيه 105.
. «قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اِسْتَعينُوا بِاللهِ وَاصْبِرُوا إِنَّ الأرْضَ لِلهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ». اعراف (7)، آيه 128.
. ر. ك: پل ادواردز، فلسفه تاريخ، ترجمه بهزاد سالكي (تهران: پژوهشگاه علوم انساني، 1375) ص 21.
. ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب خويي (تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1371) ص 281.
. پل ادواردز، پيشين، ص 4؛ بابك احمدي، رساله تاريخ (تهران: نشر مركز، 1386) ص 71 به بعد؛ مايكل استنفورد، درآمدي بر فلسفه تاريخ، ترجمه احمد گل محمدي (تهران: نشر ني، 1384) ص 22 به بعد. همچنين ر. ك: دبليو، اچ، والش، مقدمهاي بر فلسفه تاريخ، ترجمه ضياءالدين علائی طباطبايي (تهران: چاپخانه سپهر، 1363).
. حسن حضرتي، تاملاتي در علم تاريخ و تاريخنگاري (تهران: نقش جهان، 1381) ص 13 ـ 14.
. براي تاريخ به معناي دانش تعريفهاي بسياري ارائه شده است و آنچه در اينجا ذكر شده تنها يكي از آنهاست.
. در اين رويكرد، استناد هدفمندي به تاريخ، استنادي مجازي است، چون در اين اصل مورخ است كه به هدفي تاريخ را به مطالعه ميگيرد نه آنكه تاريخ خود داراي هدفي باشد، چنان كه بدان اشاره خواهد شد.
. دبليو. اچ. والش، پيشين، ص 17.
. ر. ك: ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي (تهران: مركز نشر دانشگاهي، 1362).
. ر. ك: مرتضي مطهري، فلسفه تاريخ (تهران: انتشارات صدرا، 1370) ص 177 به بعد و علیرضا ملائي تواني، درآمدي بر روش پژوهش در تاريخ (تهران: نشر ني، 1386) ص 34 ـ 37.
. اي. اچ كار، تاريخ چيست، ترجمه حسن گلشاد (تهران: انتشارات خوارزمي، 1378) ص 161.
. ر. ك: همان، ص 161، در اينجا توجه به اين نكته ظريف به جا مينمايد كه تاريخ به معناي جريان حوادث، همان چيزي است كه موضوع مورد مطالعه دانش تاريخ قرار ميگيرد؛ اما تاريخ به معناي واقعيت بستر جريان حوادث است كه موضوع مطالعه فلسفه نظري تاريخ است. بر اين اساس نظر اكتون جاي نقد دارد.
. ر. ك: عبدالكريم سروش، فلسفه تاريخ (تهران: پيام آزادي، 1360) ص 8.
. والش، پيشين، ص 136.
. همان، ص 9.
. ر. ك: ابن خلدون، مقدمه، ترجمه محمد پروين گنابادي (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1362) ص 51.
. همان، ص 22.
. ر. ك: پل ادواردز، پيشين، ص 20.
. ر. ك: همان، ص 20 و 21.
. رافت الشيخ، في فلسفة التاريخ (قاهره: دارالثقافه، 1988 م) ص 25.
. فريدون آدميت، انديشه ترقي، ص 16.
. ن. آ. يروفه نف، فلسفة تاريخ، ترجمه محمد تقيزاده (بی¬جا، نشر جوان، 1360) ص 75.
. گوردون چايلد، تاريخ بررسي نظريههايي دربارة تاريخگرايي، ترجمه محمدتقي فرامرزي (بی¬جا، بی¬نا، بيتا) ص 13 ـ 12.
. عبدالحسين زرين كوب، تاريخ در ترازو (تهران: انتشارات اميركبير، 1362) ص 50.
. مرتضي مطهري، قيام و انقلاب مهدي (تهران: انتشارات صدرا، 1400 ق) ص 9.
. گوردون چايلد، پيشين، ص 134 ـ 136.
. همان، ص 136 ـ 137.
. عبدالحسين زرين كوب، پيشين، ص 47.
. ن. آ. يروفه نف، پيشين، ص 217.
. ماكس هوركهايمر، سپيده دمان فلسفه بورژوازي، ترجمه محمد جعفر پوينده (تهران: نشر ني، 1376) ص 107.
. ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب خويي، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1371، ص 266.
. گوردون چايلد، پيشين، ص 74 ـ 75.
. والش بر آن است كه تدوين فلسفه تاريخ به منظور يافتن الگو يا قواره معين، برآمده از نياز به نشان دادن نتيجه خوش بدبختيهايي بود كه بشر متحمل ميشد، از آن رو كه در مسير نيل به هدفي است كه از نظر اخلاقي اقناع كننده است. ر. ك: دبليو. اچ. والش، پيشين، ص 134.
. ر. ك: كارل پوپر، فقر تاريخيگري، ترجمه احمد آرام (تهران: انتشارات خوارزمي، 1350) و همو، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه علي اصغر مهاجر (تهران: شركت انتشار، 1364).
. ر. ك: محمد تقي مصباح يزدي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن (تهران: سازمان تبليغات اسلامي، 1364).
. آدمي با پذيرش وجود برنامهاي از پيش تعيين شده براي زيست خويش، تا حد بالايي به آرامش دست مييابد.
. گئورگ ويلهم هگل، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت (تهران: انتشارات شفيعي، 1379) ص 14 ـ 13.
. ر. ك: همان، ص 14.
. گوردون چايلد، پيشين، ص 24.
. علي شريعتي، انسان و تاريخ (بيجا: انتشارات قم، 1358) ص 14.
. آنچه در تفكر شيعي در خصوص آينده انسان، به ويژه در عصر ظهور مطرح است با اين ديدگاه قابل مقايسه است. براي دريافت بهتر، ر. ك: مرتضي مطهري، قيام و انقلاب مهدي از منظر فلسفه تاريخ.
. فريدون آدميت، پيشين، ص 23.
. ر. ك: ويل دورانت، لذات فلسفه، ص 272 ـ 292.
. ر. ك: پيشين، اي. اچ. كار، ص 183.
. فرانكلين لونان بومر، جريانهاي بزرگ در تاريخ انديشه غربي، ترجمه حسين بشيريه (تهران: مركز بازشناسي اسلام در ايران، 1382) ص 947 و 948.
. اين نظريه در تقابل با ديدگاههايي است كه امكان يافتن يك طرح يا الگوي مشخص را رد ميكردند. ر. ك: دبليو، اچ، والش، پيشين، ص 132.
. پل ادواردز، پيشين، ص 21.
. ر. ك: مرتضي مطهري، فلسفه تاريخ، ص 229 به بعد.
. عبدالكريم سروش، فلسفه تاريخ، ص 9.
منابع
- آدميت، فريدون، انديشه شرقي و حکومت قانون، تهران، انتشارات خوارزمی، 1351.
- ابن خلدون، عبدالرحمان، مقدمه، ترجمه محمد پروين گنابادي، چاپ پنجم، انتشارات علمي و فرهنگي، 1362.
- احمدي، بابك، رساله تاريخ، تهران، نشر مركز، 1386.
- ادواردز، پل، فلسفه تاريخ، ترجمه بهزاد سالكي، چاپ اول، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1375.
- استنفورد، مايكل، درآمدي بر فلسفه تاريخ، ترجمه احمد گل محمدي، چاپ دوم، تهران، نشر ني، 1384.
- بابك، ح، انديشههاي بزرگ فلسفي، بيجا، انتشارات شرق، 2536.
- باربور، ايان، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1362.
- یاسپرس، كارل، آغاز و انجام تاريخ، ترجمة محمد حسن لطفي، چاپ اول، تهران، انتشارات خوارزمي، 1363.
- پوپر، كارل، جامعة باز و دشمنانش، ترجمة علي اصغر مهاجر، تهران، شركت سهامي انتشار، 1364.
- پوپر،كارل، فقر تاريخيگري، ترجمة احمد آرام، چاپ اول، تهران، انتشارات خوارزمي، 1350.
- تأملاتي در علم تاريخ و تاريخنگاري، به اهتمام حسن حضرتي، تهران، انتشارات نقش جهان، 1381.
- چايلد، گوردون، تاريخ بررسي نظريههایي دربارة تاريخگرايي، ترجمه محمدتقي فرامرزي، بی¬جا، بی¬تا، بيتا.
- حنفي، حسن، قضايا معاصرة في الفكر العربي المعاصر، دارالفكر العربي و مؤسسه دارالكتب الحديث للطبع و النشر و التوزيع الكويت، بيتا.
- دريابندري، نجف، درد بي خويشتني، تهران، انتشارات كتاب پرواز، 1368.
- دورانت، ويل، تاريخ فلسفه، ترجمة عباس زرياب خويي، چاپ هشتم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چاپ سعيد نو، 1369.
- دورانت، ويل، لذات فلسفه، ترجمة عباس زرياب خويي، چاپ هفتم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چاپ دانشجويي، 1371.
- زرينكوب، عبدالحسين، تاريخ در ترازو، چاپ دوم، تهران، انتشارات اميركبير، 1362.
- سروش، عبدالكريم، تفرج صنع، چاپ دوم، تهران، انتشارات سروش، 1370.
- سروش، عبدالكريم، علم چيست، فلسفه چيست؟ چاپ يازدهم، تهران، موسسه فرهنگي صراط، 1371.
- سروش، عبدالكريم، فلسفه تاريخ، تهران، انتشارات پيام آزادي، 1360.
- سروش، عبدالكريم، مدارا و مديريت، چاپ اول، تهران، موسسه فرهنگي صراط، 1376.
- شريعتي، علي، انسان وتاريخ، بيجا، انتشارات قلم، 1358.
- صبحي، احمد محمود، في فلسفة التاريخ، بيروت، منشورات الجامعة الليبيه، بيتا.
- صدر، سيد محمدباقر، سنتهاي تاريخ در قرآن، ترجمه سيد جمال موسوي اصفهاني، قم، انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، بيتا.
- غنيمي الشيخ، رأفت، في فلسفة التاريخ، قاهره، دارالثقافه، 1988 م.
- فوكوياما، فرانسيس، «فرجام تاریخ و واپسین انسان»، مجلة سياست خارجي، ترجمة عليرضا طيّب، شماره 2 و 3، سال هفتم، 1372.
- كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفة، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، چاپ اول، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، 1373.
- كاتوزيان، ناصر، فلسفه فقه، (مجموعه گفتگوها)، قم، مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی، چاپ دوم، 1380.
- كار، اي. اچ، تاريخ چيست؟ ترجمه حسن كامشاد، چاپ پنجم، تهران، انتشارات خوارزمي، 1378.
- كيمپل، بن، فلسفة تاريخ هگل، ترجمه عبدالعلي دستغيب، تهران، انتشارات بدیع، چاپ اول، 1373.
- لوفان بومر، فرانكلين، جريانهاي بزرگ در تاريخ انديشة غربي، ترجمه حسين بشيريه، چاپ دوم، تهران، مركز بازشناسي اسلام و ايران، 1382.
- مصباح يزدي، محمدتقي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، قم، سازمان تبليغات اسلامي، 1368.
- مطهري، مرتضي، تكامل اجتماعي انسان، چاپ ششم، تهران، انتشارات صدرا، 1370.
- __________، جامعه و تاريخ، قم، انتشارات صدرا، بيتا.
- مطهري، مرتضي، فلسفة تاريخ، چاپ دوم، تهران، انتشارات صدرا، 1370.
- مطهري، مرتضي، قيام و انقلاب مهدي از ديدگاه فلسفه تاريخ، چاپ ششم، قم، انتشارات صدرا، 1400 ق.
- ملائي تواني، عليرضا، درآمدي بر روش پژوهش در تاريخ، تهران، نشر ني، 1386.
- مونو، اونا، درد جاودانگي، ترجمة بهاءالدين خرمشاهي، چاپ اول، تهران، انتشارات اميركبير، 1360.
- مهدي، محسن، فلسفة تاريخ ابن خلدون، ترجمه مجيد مسعودي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1358.
- نبوي، بهروز، روش تحقيق در علوم اجتماعي، چاپ چهارم، تهران، انتشارات فروردين، 1355.
- والش، دبليو، اچ، مقدمهاي بر فلسفة تاريخ، ترجمه ضياء الدين علائي طباطبائي، چاپ اول، تهران، چاپخانه سپهر، 1363.
- هگل، گئورگ ويلهلم، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت، چاپ اول، تهران، انتشارات شفيعي، 1379.
- هگل، گئورگ ويلهم، خدايگان و بنده، ترجمه حميد عنايت، چاپ اول، تهران، انتشارات خوارزمي، 1352.
- هوركهايمر، ماكس، سپيده دمان فلسفة تاريخ بورژوايي، ترجمة محمد جعفر پوينده، چاپ اول، تهران، نشر ني، 1376.
- يروفه نف، ن. آ، فلسفه تاريخ، ترجمة محمد تقيزاده، چاپ اول، بی¬جا، نشر جوان، 1360.