دلم هواي خودم را کرده...
رستمیان مرجان
زندگي اين روزهاي ما پر شده از دود و آدمهاي ماشيني... درست مثل يک برنامهي کامپيوتري ميماند. حتي نفس کشيدنمان هم از روي برنامه است. دم، بازدم؛ دم، بازدم.
آقاخروسه بند و بساطش را خيلي وقته که جمع کرده. خانممرغه را هم به بدبختي ميشود توي بازار پيدا کرد. خرگوش زرنگ را هم که بايد پشت ميلههاي فلزي باغوحش نگاه کني.
صبحها يک نفر بايد دست خورشيد را بگيرد و از خيابان ردش کند. تازه اگر لاي دودکشها گير نکند، جاي شکرش باقي است. ابرها هم که مرتب سرفه ميکنند. درختهايمان هم درخت نيست. يا مصنوعياند براي دکور خيابان و طبيعي هم که باشند آشغالها دورش عموزنجيرباف بازي ميکنند. زندگي اين روزهاي ما را بايد پاره کرد و دور انداخت. يادش بخير تا درخت توت ميوه ميداد يک نفر تکانش ميداد و باران توتها روي سرمان ميريخت؛ امّا اين روزها هر روز صبح توتهاي رسيده را زير پايت له ميکني و رد ميشوي، تازه از بويش هم چندشت ميشود.
ديگر صداي پرنده به گوش نميرسد، اگر هم پرندهاي از سر دلخوشي بخواند يا از فرط دود، گلودرد ميگيرد و يا صدايش توي صداي موسيقي کامپيوتر تو گم ميشود.
يادش بخير، تابستانها عصرها که ميشد قاليچهي گلي ميانداختيم و روي ايوان هندوانه قاچ ميزديم.
خوابمان هم درست و حسابي بود. خانوادگي توي حياط پشهبند راه ميانداختيم و کنار هم شبها را صبح ميکرديم. صبحها هم با صداي خشخش جاروي رفتگر همه بيمار ميشديم و ميرفتيم مدرسه.
الآن تختهايمان تشکهاي فنري دارد و رويش که ميروي انگار داري شنا ميکني. ديگر از آن لحافهاي قديمي و سنگين خانهي مادربزرگ خبري نيست. ديگر هيچ چيز آن صفاي هميشگي را ندارد. نه خيابانها درختهاي سپيدار دارند که برگهايش توي باد وول بخورند و بوي بوتههاي ياس کنار خانه مشامت را پر کند، و نه باد حال رقصيدن را.
به خودت هم که نگاه کني ميبيني ديگر حالي برايت نمانده. نه حال شمردن ستارهها را و نه ليلي بازي توي کوچهها. گاهي فکر ميکنم زندگي يک قايمموشک است. خدا چشم گذاشت و انسان خودش را قايم کرد و خدا گشت و گشت؛ اما حيف...
انسان گم شده بود! ما هم خيلي وقت است که گم شديم!
زندگي اين روزهاي ما نور حالياش نميشود! شبهايمان را لامپ خيابانها و نور ماشينها روشن ميکند و صبحها به زور آفتاب را با پردههاي کلفت پشت پنجرهها قايم ميکنيم.
ستارهها از زندگي ما فرارياند. همان بهتر که رفتند پشت ابرها؛ وگرنه حتماً از غربت ميمردند. ماه را هم ول کني ميرود لاي جلد آسمان پي زندگي خودش. انگار ديگر حس اضافهکاري برايش نمانده. حتي خورشيد هم صبحها به زور کارت ميزند و ميآيد توي ادارهي آسمان. جنگلهايمان هم که يا سوخته و يا شده کاغذ اين چرت و پرتهاي من.
براي من، گاهي که احساس، دلش ميخواهد هوا بخورد راهي جز پشتبام نيست. با اين ايزوگامهايي که پا رويش ميگذاري خشخشش سوهان روحت ميشود و تا چشم کار ميکند ساختمان است و برج و آسمانخراشهايي که به دل آسمان چنگ مياندازند. پر از ديشهاي زنگزده و کولرهايي که موتورشان آرامش شب را به هم ميزنند.
من دلم هواي خانهي مادربزرگ را کرده، امّا ديروز که رفتم سري به او بزنم ديدم ديگر از آن درِ چوبي خبري نيست. جاي آن درِ چوبي يک درِ فلزي دوربيندار گذاشته بودند و جاي آن خانهي کوچک، يک ساختمان شيک بود که براي ديدن نوکش بايد قددرازي ميکردي. جاي آن حوض کوچک پر از ماهيهاي قرمز، ماشينهاي لوکسي را ديدم که حياط مادربزرگ را پر کرده بودند. کاش حداقل جسد ماهيها را توي کيسهي پلاستيکي دم در نميديدم!
خود مادربزرگ هم روي تختهاي سالمندان براي هميشه خوابيد.
من دلم هواي رفتگرمان را کرد. دوست داشتم بروم و کمکش کنم، امّا وقتي رفتم سراغش يک ماشين را ديدم با يک چرتکه به اندازهي يخچال خانهيمان که خيابانها را تميز ميکرد.
من دلم هواي موسي کوتقيمان را کرده است. هواي جوجههايش را و لانهي کوچکش؛ امّا او هم انگار نتوانسته اين شهر و آدمهايش را تحمل کند. خودش را با لانهاش برداشته بود و رفته بود.
دلم هواي ليلي کرده بود. هواي گچهايي که دزدکي از مدرسه کش ميرفتيم و با آنها روي کوچه ليلي ميکشيديم و تا شمارهي هشت روي خاک کوچه پا ميکوبيديم؛ امّا وقتي سراغ ليلي را گرفتم جاي خطکشيهايم با آن گچهاي ناياب، ديدم خيابان را موزاييک کردهاند و مجبورم با نوک پا رويشان راه بروم تا مبادا لک شوند. همبازيهايم را هم بايد به زور از پشت رايانه و تلويزيون بيرون کشيد.
بعضي اوقات فکر ميکنم شايد خدا هم از کارش استعفا داده!
من دلم هواي خودم را کرده...
امّا هر چه گشتم خودم را پيدا نکردم. جاي خودم يک روبات را ديدم. يک روبات که خيلي وقت است خنديدن را فراموش کرده.
تازه فهميدم که خودم هم از دست رفتهام. خيلي وقت است که از دست رفتهام!