سراغي از او بگير
رستمیان مرجان
تو بخواب! خدا بيدار است. او هر شب به ستارهها ميگويد ورّاجي نکنند و براي تو لالايي ميگويد و تو هيچوقت نميفهمي چه شد که چشمانت سنگين شد!
تو بخند! خدا ميگريد. او گاهي اشکهايش را برايت ميفرستد و تو را سيراب ميکند تا به يادش بيفتي و تو با چتر زير اشکهاي خدا قدم ميزني تا مبادا اشکهاي خدا خيست کند.
تو بايست! خدا ميدود. او گاهي آنقدر ميان درختان و موهاي تو ميدود تا شايد به يادش بيفتي و تو خودت را ميان بادگيرها گم ميکني، تا خدا به تو نرسد.
تو دراز بکش! خدا ميايستد. او در برابر آفتاب براي تو سايه ميشود و از ميان برگهايش به تو ميوه ميدهد. باز هم حيف! تو گاهي ميوههاي خدا را له ميکني و حتي او را با اره قطع ميکني!
تو بترس! خدا شجاع است. او گاهي تو را در آغوش ميگيرد و در گوشت به آرامي زمزمه ميکند نترس فرزندم! و تو گاهي دل خدا را ميشکني، سرش داد ميزني و به حرفش گوش نميدهي.
تو بشکن! خدا چسب ميزند. او سالهاست که بندانداز ماهري شده و خوب ميداند چطور چيني دل آدمها را بند زند و تو بيتوجه به او سنگ ميگيري و شيشهي دل آدمها ميشود هدفت!
ميفهمي! من مثل تو نيستم.
من مهربانيهاي خدا را گاهي ميشمارم. زياد است. خيلي زياد! و وقتي به من ميگويند که چند تا دوستش دارم، مثل هميشه انگشت کم ميآورم. اگر ميبيني اينجايم به خاطر اين است که سالها پيش دستان خدا را گم کردم و پايانم اينجا شد؛ امّا تو گوش کن! يک بار هم به خاطر خدا سراغي از او بگير و به او خسته نباشيد بگو!