دست¬هاي آسمان را نگاه مي¬کنم که چگونه شانه¬هاي باد را مي-لرزاند.
پاييز، دل¬تنگي¬هايش را از لابه-لاي شاخه¬هاي خشکيده فرياد مي-زند.
ردپاي کلاغ¬هاي آبان ماه،
در انتهاي لحظه¬هاي خاکستري روياهايم گم مي¬شود.
سحر نزديک است و من غرق نياز.
وقتي دست¬¬هاي لطيفت، شانه¬هاي زخمي درختان¬ را نوازش مي¬کند.
دل سپيدم به وسعت قلب مهربانت مي¬خندد
دنياي پروانه¬اي من، نم نم باران پرشکوه تو را از ياد برده بود.
چشم به افق دوخته ام که شايد حجم زلال مهرباني¬ات، مرا تا رويش دوباره گل¬هاي ايمان ببرد.
اي مهربان پاک نياز من
حضور تو آسمان قلبم را وسعت مي¬دهد.
وقتي نفس¬هايم نارنجي مي¬شوند.
بال¬هاي زخمي¬ تنهايي¬ام، به بال فرشتگان مي¬خورند.
و سراسر آسمان را با تو قدم مي¬زنم.
سحر مي¬رود.
و روياي شيرينم را به دست بازيگوش باد مي¬سپرد.
روحم را تا بي¬نهايت مي¬گسترم.
دل سپيدم تا نيايش وسعت مي-گيرد.
از اين که مهتاب من بودي تا ابد غزل¬خوانم.
از اين که در کنار من بودي تا سپيده خوش¬حالم.