پرسيدم
انسان ملکوتي، روح بزرگ، چرا چنين آشفته¬اي؟
گفت زماني چتر حجابم را گم کرده بودم
از هستي¬ام دور مانده
گويي در هواي بيگانه¬اي نفس مي¬کشيدم
همو که مي¬گفت مي¬خواهد زيباي هميشه باشد
حال
پنهان مي¬کند سيماي پريشانش را از بيگانه و خويش
حال
انبوه زمان، چهره¬ي زيبايش را ربوده
و روح انساني¬اش متلاطم گشته
گفتمش، گمان من بر اين است
براي طلب زيبايي هميشگي، مي¬بايد
سالک درون خويش شد
در هستي خويش، جهان را يافت
با چشم درون به منظر جهان نگريست
حقيقت در همين حوالي است
به سويم آمد، انديشه¬اي کرد
گفتمش چگونه مي¬خواهي باشي؟
بينديش!
تصميم نهايي فقط با توست!
زيبايي که بهره¬اي از زيباي مطلق دارد، همواره مي-ماند
دگرگوني نمي¬پذيرد
از هستي¬اش دور نمي¬ماند
اگر و فقط اگر چتر حجاب را از آن خود کند
چگونه مي¬خواهي باشي؟
مشکي خالي و تشنه و نيازمند فرمان بيگانگان؟
حقيقتي روشن با بينشي ژرف از وجود مقدس خويش؟
پس با من بيا روح غني، تا چترمان را بگستريم به-وسعت همه¬ي زيبايي¬ها
و تمام پاکي¬ها را از آن خود کنيم
روحت چه قدر وسيع گشته زيرسايه¬ي پاکي¬ها
فن