رهنمود
ما مفتخریم که ائمهی معصومین(ع) ما در راه تعالی دین اسلام و در راه پیاده کردن قرآن و تشکیل حکومت عدل، در حبس و تبعید به سر بردهاند.
امام خمینی(ره)
عطر یادها
حضرت امام موسي كاظم(ع) امام هفتم شيعيان، در محلی به نام «اَبْواء» در بين مكه و مدينه که محل دفن حضرت آمنه(س) است، از مادري به نام «حميده» زاده شد. «ابو الحسن»، «ابو ابراهيم» و «ابو علي»، كنيههاي آن حضرت و همچنین «كاظم» و «عبد صالح» از القاب آن امام است. آن امام در زمان حكومت «منصور»، «مهدي»، «هادي» و «هارون عباسي» زندگي ميكرده است. شيخ مفيد(ره) براي امام موسي(ع) نوزده پسر و هجده دختر ذكر كرده است. در زمان حيات امام كاظم(ع) شرايط برای مبارزهی منفي و قيام علمي و ارشاد مردم، آماده بود، به اين جهت، امام، فعاليت خود را در دو جبهه آغاز فرمود: مبارزهی منفي و عدم تسليم در برابر طاغوت و نیر متنفر كردن مردم از دستگاه ظلم و جور عباسي. ايشان دنبالهی كار پدر بزرگوار خود را گرفت و حوزهی علمي تشكيل داد و به تربيت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضيلت پرداخت. آن امام همام نه تنها از نظر علمي، تمام دانشمندان و رجال علمي آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلكه از نظر فضايل اخلاقي و صفات برجستهي انساني نيز زبانزد خاص و عام بود؛ بهطوري كه تمام دانشمنداني كه با زندگي پرافتخار آن حضرت آشنايي دارند در برابر عظمت شخصيّت اخلاقي وي، سر تعظيم فرود آوردهاند.
کوچههای آسمان
اتاق خيلي ساده بود. در آن فقط يك زيرانداز و يك ظرف آب ديده ميشد. پردهاي كلفت هم جلوي در آويزان بود. همه ساكت نشسته بودند و گوش ميكردند. امام صادق(ع) براي شاگردانش سخن ميگفت. كودكي پنجساله هم در كنار امام نشسته بود.
منصور، نگاهي به صَفْوان كرد. او نميتوانست از اين سؤال بگذرد. ولي چه بايد ميگفت؟ روي پرسيدن آن را نداشت. چه طور ميتوانست به خود اجازه دهد دربارهی مرگ امام بپرسد. اما وظيفهاش پس از درگذشت امام چه ميشد؟ آيا نبايد ميدانست؟ آب دهانش خشك شده بود. ميدانست پرسيدن اين سؤال بيادبي است. انگار هيچ صدايي را نميشنيد. قلبش بهتندي ميزد.
آب دهانش را قورت داد. دوباره به چهرهی امام نگاه كرد. مهربانيِ صورت امام به او جرئت داد. امام سخن خود را قطع كرد. در چشمان او نگريست و لبخند زد. منصور فرصت را مناسب ديد. كمي به طرف جلو خم شد. با شرم گفت: «پدر و مادرم فدايت شود! مرگ سراغ هر انساني ميرود...» سخنش را قطع كرد. امام دوباره به منصور لبخند زد و سر تكان داد. او سخنش را ادامه داد: «... قربانت شوم! اگر... اگر چنين شد، امام پس از شما كيست؟» سپس زيرچشمي به اطرافيان نگاهي انداخت. پرسيدن اين سؤال خيلي سخت بود اما بالأخره پرسيد. گويي امام منتظر شنيدن آن بود.
لبخند امام پررنگتر شد. منصور از اين لبخند، كمي آرام گرفت. امام دستش را بر شانهی كودك كنار خود گذاشت. تقريباً او را بغل كرد. فرمود: «وقتي مرگ به سراغم آمد اين كودك امام شماست». كودك نگاهي مهربان به پدر كرد و خنديد. امام دستش را از روي شانهی كودك برداشت و بر سر او كشيد. آن کودک، امام كاظم(ع) بود.
همه با مهرباني به كودك نگاه ميكردند. او چهرهی دلنشيني داشت. حاضران خوشحال بودند. معلوم شد اين سؤال در ذهن همه بوده است. منصور، ديگر احساس پشيماني نداشت. دوستش صفوان دست بر زانوي منصور گذاشت. منصور او را نگريست. هر دو به هم لبخند زدند. حالا خيال همه راحت شده بود. آنها امام بعدي خود را هم ميشناختند.
كودك برخاست. داخل حياط خانه رفت. امام صادق(ع) مقداري براي حاضران سخن گفت. سخنان امام پايان يافت. اندكي سكوت حاكم شد. صفوان به نمايندگي از همه اجازهی رفتن خواست.
امام آنها را دعا كرد و برخاست. همه بلند شدند. امام به طرف در رفت. وارد حياط خانه شد. حاضران نيز به دنبال ايشان حركت كردند. امام كاظم(ع) در حياط خانه بازي ميكرد. او چوبي در دست داشت. آن را مانند عصا در دست گرفته بود. بزغالهاي روبهروي او نشسته بود. امام كاظم(ع) با بزغاله سخن ميگفت. همه ساكت شدند تا سخنان او را بهتر بشنوند.
او نوك چوب خود را بر زمين ميزد و به بزغاله ميگفت: «زود باش! بايد به خدايي كه تو را آفريده سجده كني!» همه خنديدند. اگر چه او بازي ميكرد اما حتی در بازي هم خدا را فراموش نميكرد. امام صادق(ع) لبخند زد. دستانش را گشود. به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت.
صورت و پيشاني او را بوسيد. همه جلو آمدند. به امام بعدی خويش تعظيم نمودند. يكيك جلو آمدند و دست او را بوسيدند. همه خوشحال بودند. خوشحالي آنان از اين بود كه پاسخ بزرگترين سؤال خود را گرفته بودند.
اندكي گذشت. آنان از تماشای امام كاظم(ع) سير نميشدند. صفوان اجازهی خداحافظي خواست. امام، كودك خود را بر زمين گذاشت و آنها را بدرقه نمود. آنها از خانه بيرون آمدند در حالي كه دلشاد بودند.1
در محضر نور
بر مركب سخن
«هارون الرشيد»، امام كاظم(ع) را به حضور طلبيد. امام به دربار خليفه رفت. «نُفَيع» پشت در كاخ هارون الرشيد منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پيش روى او گذشت و با شكوه و جلالى ويژه به درون رفت. نفيع از «عبد العزيز بن عمر» كه در كنارش بود، پرسيد: «اين مرد باوقار كه بود؟» عبد العزيز گفت: «او فرزند بزرگوار على بن ابى طالب از آل محمد(ص) است. او موسى بن جعفر(ع) است».
نفيع كه از دشمنى بنىعباس با خاندان پيامبر(ص) آگاه بود و خود نيز كينهي آنان را به دل داشت، گفت: «گروهى بدبختتر از اينان (عباسيان) نديدهام؛ چرا آنان به كسى كه اگر قدرت يابد، آنان را سرنگون خواهد كرد اين قدر احترام مىگذارند؟ هماينك اين جا منتظر مىشوم تا او برگردد تا با برخوردى كوبنده، شخصيتش را درهم بكوبم».
عبد العزيز با ديدن سخنان كينهتوزانهی نفيع نسبت به امام، گفت: «بدان كه اينان خاندانى هستند كه هر كس بخواهد با سخن به سوى آنها بتازد، خود پشيمان مىشود و داغ خجالت و شرمسارى بر جبين خويش تا پايان عمر مىزند.» اندكى گذشت و امام از كاخ بيرون آمد و سوار بر مركب خويش شد. نفيع با چهرهاى مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسيد: «آى! تو كه هستى؟» امام از بالاى اسب نگاهى عاقل اندر سفيه كرد و بااطمينان فرمود: «اگر نَسَبم را مىخواهى، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعيل ذبيحالله و پور ابراهيم خليلالله هستم. اگر مىخواهى بدانى اهل كجا هستم، اهل همان مكانى كه خدا حج و زيارت آن را بر تو و همهی مسلمانان واجب كرده است. اگر مىخواهى شهرتم را بدانى، از خاندانى هستم كه خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانيده و اما اگر از روى فخرفروشى سؤال كردى، به خدا سوگند! مشركان قبيلهی من راضى نشدند، مسلمانان قبيلهی تو را در رديف خود به شمار آورند و به پيامبر گفتند: "اى محمد! آنان كه از قبيلهي خويش، همشأن و هممرتبهی ما هستند، نزد ما بفرست." اكنون نيز از جلوى اسب من كنار برو و افسارش را رها كن!» نفيع كه همهي شخصيت و غرور خود را در طوفان سهمگين كلام امام بر باد رفته مىديد، در حالى كه دستش مىلرزيد و چهرهاش از شرمندگى سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها كرد و به كنارى رفت.
عبد العزيز با پوزخندى زهرناك به شانهی نفيع زد و گفت: « به تو نگفتم كه با او توان رويارويى ندارى!»2
درسى بزرگ
در شهرى كه امام در آن زندگى مىكرد مردى طرفدار خلفا مىزيست كه نسبت به امام بغض عجيبى داشت. او هر گاه امام كاظم(ع) را مىديد زبان به دشنام مىگشود. حتى گاهى به اميرالمؤمنين على(ع)، نيز ناسزا مىگفت. روزى امام به همراه ياران خويش از كنار مزرعهي او مىگذشتند. او مثل هميشه، ناسزا مىداد.
ياران امام برآشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بدزبان را مورد تعرض قرار دهند. امام بهشدت با اين كار مخالفت كرد و آنان را از انجام چنين كارى بازداشت. روزى به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعهاش ملاقات كند، ولى مرد عرب، از كار زشت خود دست بر نمىداشت و به محض ديدن امام، ناسزا مىگفت.
امام نزديك او رفت و از مركب خود پياده شد. به مرد سلام كرد. مرد بر شدت دشنامهاى خود افزود. امام با خوشرويى به او فرمود: «هزينهي كشت اين مزرعه چه قدر شده است؟» مرد با طعنه پاسخ داد: «يك صد دينار» امام پرسيد: «اميد دارى چه اندازه از آن سود ببرى و برداشت كنى؟» مرد با گستاخى و طعنه پاسخ داد: «من علم غيب ندارم كه چه مقدار قرار است عايدم شود». امام پرسش خود را تكرار كرد: «من نگفتم چه سودى به تو خواهد رسيد بلكه پرسيدم تو اميد دارى چه قدر سود عايدت شود؟» او كه از پرسشهاى امام گيج شده بود پاسخ داد: «فكر مىكنم دويست دينار محصول از اين مزرعه برداشت كنم.» در اين هنگام، امام كيسهاى حاوی سيصد دينار طلا بيرون آورد به مرد داد و فرمود: «اين را بگير و كشت و زرعت نيز براى خودت باشد. اميد دارم پروردگار آن چه را اميد دارى از كشت و كارت سود ببرى، عايد تو سازد.» و مرد سرافكنده و بهتزده، كيسهی سكههاى زر را از امام گرفت و پيشانى امام را بوسيد و از رفتار زشت خود پوزش خواست. امام با بزرگوارى اشتباه او را بخشيد. چند روزى گذشت، تا اين كه يك روز مرد به مسجد آمد و هنگامى كه نگاهش به امام كاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار مىداند كه رسالت خويش را كجا و بر دوش چه كسى قرار دهد.» سخن او موجب تعجب ياران امام شد. مىخواستند بدانند چه چيز موجب تغيير رويهی او شده است. از او پرسيدند: «چه شده؟ تو كه پيشتر، غير از اين مىگفتى؟» مرد عرب سر به زير انداخت و گفت: «درست شنيديد و همين است كه اكنون گفتم و جز اين هرگز چيز ديگرى نمىگويم.» آنگاه دست به دعا برداشت و براى امام دعا كرد. مرد از مسجد خارج شد و امام نيز به سوى منزل خويش به راه افتاد. در بين راه، رو به دوستان خود كرد و فرمود: «حال بگویيد كدام يك از اين دو راه بهتر بود؛ آن چه شما مىخواستيد يا آن چه من انجام دادم! مشكل او را با آن مقدار پول كه مىدانيد، حل كردم و بهوسيلهي آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»3
آراستگى و پيراستگى
خدمت امام كاظم(ع) رسيد و با ایشان سلام و احوالپرسى كرد. خوب در چهرهی امام نگاه كرد و ديد امام، علىرغم سن بالاى خود، محاسن خود را با خضاب سياه، آراسته و آن را رنگ كرده است. به گونهاى كه چهرهی امام بسيار جوانتر شده بود. از امام پرسيد: «فدايت شوم، آيا محاسن خود را خضاب نمودهايد؟» امام پاسخ داد: «آرى! زيرا آراستگى نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگى ظاهرى موجب افزايش حفظ عفت زنان و پاكدامنى همسران مىشود. زنانى بودند كه به سبب عدم آراستگى همسران خود، به فساد و گناه و تباهى راه يافتند.»4
ارزش کمک به مظلوم
از دوستداران امام كاظم(ع) بود، ولى با دستگاه هارون الرشيد نيز ارتباط داشت. روزى امام او را ديد و از او پرسيد: «اى "زياد بن ابى سلمه" شنيدهام تو براى هارون الرشيد كار مىكنى و با آنان همكارى دارى؟!» گفت: «بله سرورم!» امام پرسيد: «چرا؟» عرض كرد: «مولاى من! من تهيدستى آبرومندم. مجبورم براى تأمين نيازهاى خانوادهام كار كنم.» امام با چهرهاى عبوس گفت: «اما اگر من از بلندى بيفتم و قطعهقطعه شوم، برايم بهتر است كه عهدهدار كارى از كارهاى ظالمان شوم يا گامى بر روى فرشهاى آنان گذارم مگر در يك صورت. مىدانى آن در چه صورتى است؟» گفت: «نه فدايت شوم!» امام گفت: «من هرگز با آنان همكارى نمىكنم مگر آن كه يا غمى را از دل مؤمنى با حل مشكلش بردارم يا با پرداختن قرض او، ناراحتى را از چهرهاش بزدايم. اى زياد! بدان پروردگار كمترين كارى كه با ياوران ظالمان انجام مىدهد اين است كه آنان را در تابوتى از آتش قرار مىدهد تا روز حساب باز رسد. اى زياد! هر گاه عهدهدار شغلى از شغلهاى اين ظالمان شدى، به برادرانت نيكى كن و به آنان كمك كن تا كفارهي اين كارت باشد. وقتى قدرتى به دست آوردى بدان خداى تو نيز در روز قيامت قدرت دارد و بدان كه نيكىهاى تو مىگذرد و ممكن است ديگران آن را فراموش كنند ولى در نزد خدا و براى روز قيامت تو باقى خواهد ماند!»5
کفارهی خدمت به ظالم
«على بن يقطين» بارها نزد مولاى خود امام كاظم(ع) آمده بود تا همكارى خود را با دستگاه حكومتى قطع كند، ولى امام به او اجازه نمىداد، زيرا مىدانست كه او از دوستدارن راستين اهل بيت پيامبر اكرم(ص) است. بار ديگر خدمت امام خويش آمد در حالى كه جانش از ديدار امام به لب آمده بود. از امام اجازه خواست كه ديگر به دربار هارون الرشيد نرود و استعفا بدهد. امام با مهربانى به او فرمود: «اين كار را مكن! ما به تو علاقه داريم. اشتغال تو در دربار خليفه، وسيلهی آسایش برادران دينى توست. اميد است كه خداوند ناراحتىها را بهوسيلهی تو برطرف كند و آتش دشمنى و توطئهی آنان را خاموش سازد.» او كه نمىخواست سخن امام را قطع كند، سراپا گوش شده بود. امام به او فرمود: «اى على بن يقطين! بدان كه كفارهي خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چيزى را براى من ضمانت كن، من در مقابل سه چيز را ضمانت مىكنم. تو قول بده كه هر وقت يكى از مؤمنان به تو مراجعه كرد، هر حاجتى داشت برطرف كنى و حق او را بستانى و با احترام با او برخورد كنى، من نيز ضمانت مىكنم كه هيچ وقت زندانى نشوى، هرگز با شمشير دشمن كشته نشوى و هيچ وقت به فقر و تنگدستى گرفتار نيايى. بدان هر كس حق مظلومى را بگيرد و دل او را شاد كند اول خدا، دوم پيامبر خدا(ص) و سوم همهی ما امامان را خشنود كرده است.»6
خورشيد گيتىفروز دانش
دانشمند بزرگ مسيحیان بود. «بريهه» نام داشت و مسيحيان به سبب وجود او، بر خود مىباليدند، ولى به تازگى در كارش، زمزمههايى نيز از مردم شنيده مىشد. چندى بود كه او نسبت به عقايد خود دچار ترديد شده بود و در جستوجوى رسيدن به حقيقت، از هيچ تلاشى خسته نمىشد.
گهگاه با مسلمانان دربارهی پرسشهايى كه در ذهنش ايجاد مىشد بحث مىكرد، ولى هنوز فكر مىكرد به هدف خود دست نيافته است و آن چه را مىخواهد بايستى جاى ديگر جستوجو كند. روزى از روى اتفاق، شيعيان، او را به يكى از شاگردان امام صادق(ع) به نام «هشام بن حكم» كه استادى چيرهدست در مباحث اعتقادى بود معرفى كردند. هشام در كوفه مغازه داشت. بريهه با چند تن از دوستان مسيحى خود به مغازهی او رفت. هشام در مغازهی خود به چند نفر قرآن ياد مىداد. وارد مغازهی او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بيان كرد. بريهه گفت: «من با بسيارى از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره كردهام اما به نتيجهاى نرسيدهام. اكنون آمدهام تا دربارهی مسائل اعتقادى با تو گفتوگو كنم».
هشام با رويى گشاده گفت: «اگر آمدهايد و از من معجزات مسيح(ع) را مىخواهيد بايد بگويم من قدرتى بر انجام آن ندارم.» شوخطبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفتوگو ميان آنان شد. ابتدا بريهه پرسشهاى خود را دربارهی حقانيت اسلام مطرح كرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت براى او بيان كرد. پس نوبت به هشام رسيد. هشام چند پرسش دربارهی مسيحيت از بريهه پرسيد ولى بريهه درماند و نتوانست پاسخ قانعكنندهاى به آنها بدهد.
فردا دوباره به مغازهی هشام رفت، ولى اين بار تنها وارد شد و از هشام پرسيد: «آيا تو با اين همه دانايى و برازندگى استادى هم دارى؟» هشام پاسخ داد: «البته كه دارم!» بريهه پرسيد: «او كيست و كجا زندگى مىكند؟ شغلش چيست؟» هشام دست او را گرفت و كنار خودش نشاند و ويژگيهاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق(ع) را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسيار سخن گفت. پس به او نزديك شد و گفت: «اى بريهه! پروردگار هر حجتى را كه بر مردم گذشته آشكار كرده است بر مردمى كه پس از آنها آمدند نيز آشكار مىسازد و زمين خدا هيچ گاه از وجود حجت خالى نمىشود». بريهه آن روز سراپا گوش شده بود و آن چه را كه مىشنيد به خاطر مىسپرد. او تا آن روز اين همه سخن جذاب نشنيده بود. به خانه بازگشت، ولى اين بار، با رويى گشاده و چهرهاى كه آثار شادى و خرسندى در آن پديدار بود. همسرش را صدا زد و به او گفت كه هر چه سريعتر آمادهی سفر به سوى مدينه شود. فرداى آن روز به سوى مدينه حركت كردند.
هشام نيز در اين سفر آنان را همراهى كرد. سفر با همهي سختىهايش به شوق ديدن امام آسان مىنمود. سرانجام به مدينه رسيدند و بىدرنگ به خانهی امام صادق(ع) رفتند. پيش از ديدار امام، فرزند ايشان امام كاظم(ع) را ديدند. هشام داستان آشنايى خود با بريهه را براى امام كاظم(ع) تعريف كرد. امام به او فرمود: «تا چه اندازه با كتاب دينت انجيل آشنايى دارى؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.» امام فرمود: «چه قدر اطمينان دارى كه معانى آن را درست فهميدهاى؟» گفت: «بسيار مطمئنم كه معناى آن را درست درك كردهام». امام برخى كلمات انجيل را از حفظ براى بريهه خواند. شدت اشتياق بريهه به صحبت با امام، زمان و مكان و خستگى سفر را از يادش برده بود. او آن قدر شيفتهي كلام امام شد كه از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گرويد. هنوز به ديدار امام صادق(ع) شرفياب نشده بود كه به وسيلهی فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: «من پنجاه سال است كه در جستوجوى فردى آگاه و دانشمندى راستين و استادى فرهيخته مانند شما مىگردم.»7
در کوچهباغ خاطره
ماه به تماشا ايستاده، آسمان آغوش گشوده، اقاقيها سرود لبخند ميخوانند و زمين سفرهي دل را زير پاي مولودي خجسته گسترده است و همگي به روي او لبخند ميزنند. قنداقهي زيباي كودك در دستان محبت پدر جاي گرفت و كودك به روي او شكرخندههاي محبتفزا ميزد. او موساي قوم معرفت بود و آمده بود كه چون رعدي در خواب پريشان قبطيانِ دشنه به دست، بتابد و خواب شيرين را چون كابوسي هولناك در ديدهی حزم و خيالشان در پرده كشد، و با يد بيضاي خويش، حلقوم هر چه تفرعن و بيداد را بفشارد و ظلم را از گردهی نحيف و زخمخوردهی انسان بر دارد. مشت سامريان را باز كند و ظلم فرعونيان را به دست بادهاي نيستي سپارد. آري او ميآيد و هر چه تاريكي را كنار ميزند. اي موساي قبيلهی هاشميان! قدومت گلباران!
گلبرگی از آفتاب
پدرم...
امام رضا(ع) فرمود: كانَ [الامام الكاظم(ع)] عَقلُهُ لاتُوازي بِهِ العُقُولُ و رُبَّما شاوَرَ الأسوَدَ مِن سُودانِهِ؛ هيچ انديشهاي با انديشهی او برابري نميكرد و [با اين حال] چه بسا با يكي از خادمان سياه خود مشورت ميكرد.8
زیانکار
امام كاظم(ع) فرمود: المَغبونُ مَن غُبِنَ عُمرُهُ ساعَةً؛ زيانكار كسي است كه ساعتي از عمرش را زيان كرده باشد.9
دارا و ندار
امام كاظم(ع) فرمود: مَن وَلَهَهُ الفَقرُ أبطَرَهُ الغِني؛ آن كه ناداري حيرانش كند، توانگري سرمستش سازد.10
نجات از نابودی
امام كاظم(ع) فرمود: قُلِ الحَقَّ و إن كانَ فيهِ هَلاكُكَ فَإنَّ فِيهِ نَجاتُكَ؛ حق را بگو، اگر چه نابودي تو در آن باشد؛ زيرا نجات تو در همان است.11
دروغ
امام كاظم(ع) فرمود: إنَّ العاقِلَ لايَكذِبُ و إن كانَ فيهِ هَواهُ؛ خردمند دروغ نميگويد، اگر چه ميل او در آن باشد.12
حرام، بیبرکت است
امام كاظم(ع) فرمود: إنَّ الحَرامَ لايُنمي و إن نُمِي لايُبارَكُ فيه؛ مال حرام افزون نميگردد و اگر هم افزون گردد بركت نمييابد.13
پینوشتها:
1. اصول كافي، ج2، ص83.
2. مناقب آل ابى طالب، ج3، ص431.
3. الارشاد، ج2، ص327.
4. بحار الأنوار، ج72، ص100.
5. بحار الأنوار، ج48، ص172.
6. بحار الأنوار، ج48، ص136.
7. الأصول من الكافى، ج1، ص227.
8. مكارم الأخلاق، ج2، ص99.
9. نزهه الناظر و تنبيه الخاطر، ص123.
10. بحار الأنوار، ج74، ص198.
11. تحف العقول، ص408.
12. همان، ص391.
13. الكافي، ج5، ص125.