سياست و ديانت در ديوان اقبال
فاضلى قادر
تاريخ دريافت: 8/3/85
تاريخ تأييد: 25/3/85
اقبال، با رويکردي آسيبشناسانه نسبت به سياست جهاني در قرن بيستم، دو نوع سياست را مورد بررسي قرار داده است: سياست نبوي و سياست فرعوني. در حالي که سياست فرعوني مبتني بر تخريب جان و جهان، کشاندن مردم به بند و زنجير، استبداد و جايگزيني رذايل به جاي فضايل است، در سياست نبوي تعمير جان و جهان، آزاد کردن مردم از غل و زنجيرهاي فکري و سياسي، آزادي و جايگزيني فضايل به جاي رذايل پيگيري و دنبال ميشود. در مقاله حاضر ابعادي از اين مدعا تبيين شده است.
واژههاي كليدي: سياست نبوي، سياست فرعوني، اقبال لاهوري، دين و سياست، خودي، آزادي.
سياست
سياست داراي تعاريف مختلفي است. انديشمندان سياسي معتقدند سياست بررسي اشكال قدرت است. آنان قدرت را به دو قسم تقسيم كردهاند: قدرت مادي مانند برخورداري از امكانات نظامي، اقتصادي و فيزيكي؛ قدرت معنوي مانند برخورداري از امكانات علمي و عاطفي. اين تعريف جهتگيري ارزشي ندارد و سياست خوب و بد را نشان نميدهد.
اما در ادبيات اسلامي، سياست چنين تعريف شده است: «القيام علي الشيء بما يصلحه؛[1] به عهده گرفتن امور چيزي است به گونهاي كه آن را اصلاح نمايد». اين تعريف بيانگر ماهيت سياست بدون قيد اشكال مختلف آن است. براساس اين تعريف، ماهيت سياست بايد صلاح آور و اصلاحگر و جوهرة آن، سعادت آور باشد، بدون آن كه اشكال و عوارض آن را محدود و معين كند. از اين رو در احاديث، پيامبران و اولياي الهي سياستمدارترين و مصلحترين افراد انساني معرفي شدهاند. رسول اكرم فرمود: «و نَحْن سادة العِباد و ساسةُ البِلاد؛[2] و ما بزرگان بندگان الهي و سياستمداران بلاد هستيم».
امام حسين(ع) يكي از اهداف اصلي قيام خود را اصلاح معرفي كرده و فرمود:
انّي ما خرجت اشراً و لابطراً و لا مفسداً و لا ظالماً و انّما خرجت لطلب الاصلاح في اُمّة جدّي؛ همانا من براي طغيان و سركشي و فساد و ظلم قيام نكردهام، بلكه براي اصلاح طلبي در امت جد خود به پا خاستهام.
حضرت موسي (ع) نيز به برادرش هارون فرمود:
و قال موسي لِاَخيه هارون اخْلفني في قومي و اَصلح و لا تتّبع سبيل المفسدين؛[3] آن گاه كه موسي به برادرش هارون گفت: جانشين من باش و اصلاح نما و از مفسدين پيروي منما.
دين
دين در اصطلاح عبارت است از هر آنچه كه پيامبر آورده باشد. يعني مجموع گفتار و كردار و تقرير پيامبر را دين نامند، كه يكي بيش نيست، زيرا پيامبر مبعوث از سوي خداوند واحد است. از اين رو قرآن فرمود: «انّ الدّين عند الله الاسلام؛[4] يقيناً دين مورد قبول خداوند فقط دين اسلام است».
سياست به معناي اسلامي آن در متن برنامة انبيا و جزئي از تعاليم ديني است. از اينرو نميتوان بين دين و سياست فاصله ايجاد كرد يا قائل به مغايرت آن دو شد.
اين نكته در عرفان و ادبيات اسلامي به شيوههاي گوناگون و با عبارتهاي مختلف بيان شده است. مولوي در يك بيت به طور خلاصه و دقيق فرموده است:
صد هزاران ز انبياي حق پرست
خود به هر قرني سياستها بوده است[5]
از ميان شاعران و عارفان بيش از همه اقبال لاهوري به اين موضوع پرداخته و از ابعاد مختلف اتحاد سياست و ديانت در اسلام را بررسي كرده است. به نظر ميرسد علت اصلي حساسيت و اقبال جناب اقبال به مسأله نفي جدايي دين از سياست، اقتضاي زمان او و اوضاع جهان اسلام و دشمنان اسلام بوده است. دشمنان اسلام بيشترين بهره را از رواج ديدگاه جدايي دين از سياست بردهاند. از نظر اقبال، دشمنان اسلام مسأله جدايي دين از سياست را در بلاد خود امتحان كرده و با جدا كردن آن دو از يكديگر هر دو را به دلخواه معنا كردند و از آنها ابزاري براي رسيدن به مقاصد شوم خود ساختند. اين ديدگاه اولين بار در غرب تجربه شد، بعد از آن دامنهاش به شرق كشيده شد. اما از آن جا كه ابتدا نميتوانستند به صراحت حكم به جدايي دين از سياست دهند با تبليغ وطن پرستي و تقويت حسّ مليگرايي، مردم را از باغ بهشت خارج و به جهنم خيال انداختند. به عبارت ديگر، آنان را از خود بي خود كردند و يك مسأله ناخودي را به جاي خود واقعي نشاندند. اقبال در منظومة رموز بيخودي چنين ميسرايد:
آن چنان قطع اخّوت كردهاند
بر وطن تعمير ملت كردهاند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتي جستند در بئس القرار
تا احلوا قومهم دارالبوار[6]
اين شجر جنت زعالم برده است
تلخي پيكار بار آورده است
مردمي اندرجهان افسانه شد
آدمي از آدمي بيگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدميّت گم شد و اقوام ماند
تا سياست مسند مذهب گرفت
اين شجر در گلشن مغرب گرفت...
دهريت چون جامهي مذهب دريد
مرسلي از حضرت شيطان رسيد
آن فلارنساوي باطل پرست
سرمهي او ديدهي مردم شكست
نسخهاي بهر شهشاهان نوشت
در گل ما دانه پيكار كشت
فطرت او توي ظلمت برده رخت
حق زتيغ خامهي او لخت لخت
بتگري مانند آذر پيشهاش
بست نقش تازهاي انديشهاش
مملكت را دين او معبود ساخت
فكر او مذموم را محمود ساخت[7]
اقبال ميگويد: مسأله جدايي دين از سياست از آن جا شروع شد كه سياست به معناي غربياش يعني بررسي اشكال قدرت ـ اول بار در مغرب زمين مسند مذهب را اشغال كرد. وقتي سياست جاي دين را گرفت، مسيحيت به تدريج از دور خارج گشته و چراغش خاموش شد. اسقفان وقتي به خود آمدند كه خودي باقي نمانده و همه چيز به دست ديگران افتاده بود. يكي از اشكال قدرت ترويج بي ديني (دهريت) بود. رسول اين عرصه فرستادهاي از سوي شيطان به نام ماكياول بود كه در كتاب شهريار قدرت پرستي و هوا پرستي را به جاي خداپرستي قرار داد و ترويج نمود.
اقبال كه تجربه تحصيل و زندگي در غرب را داشت، به مقابله با اين ديدگاه پرداخت و تلاش كرد فطرتهاي پاك را به سوي خود جلب كند.
انواع سياست
سياست از ديدگاه اقبال به دو دسته تقسيم ميشود:
1. سياست نبوي: سياست نبوي مجمع همه كمالات انساني و الهي است. درس آزادي و انسانيت و تقويت اراده و استغناي شخصيت و كشف كمالات و قواي انساني و تقويت آنها و رساندن انسان به مقام خليفة اللهي است.
2. سياست فرعوني: سياست فرعوني، عكس سياست نبوي است. سياست مكر و خدعه، تخريب جان و جهان و كشيدن مردم به بند و زنجير و سلب آزادي انسان و برده ساختن انسانها و دور ساختن آدمي از كمالات و سوق دادن به پستي و پليدي است.
هر يك از دو گونه سياست در طول تاريخ پيرواني داشته است:
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق ميرود تا نفخ صور
1. سياست حكيمانة نبوي
يكي از مختصات سياست اسلامي اين است كه حاكم و سياستمدار قبل از هر چيز بايد دو خصوصيت «ذكر» و «فكر» را در خود تقويت كند. ذكر موجب گرمي زندگي و نورانيت يافتن آن است، زيرا ذكر يادآوري خداست. فكر نيز موجب روشن شدن ذهن و زيركي و ذكاوت آدمي ميگردد. فكر به انسان آزادي و آگاهي ميدهد. بدين جهت اقبال ميگويد:
زندگي از گرمي ذكر است و بس
حريّت از عفت فكر است و بس
چون شود انديشة قومي خراب
ناسره گردد به دستش سيم ناب
ميرد اندر سينهاش قلب سليم
در نگاه او كج آيد مستقيم
پس نخستين بايدش تطهير فكر
بعد از آن آسان شود تعمير فكر[8]
قرآن كريم يكي از شيوههاي حكمرانان نبوي را اقامه نماز دانسته و ميفرمايد:
«الّذين ان مكنّاهم في الارض اقاموا الصّلاه؛[9] كساني كه اگر آنان را در زمين قدرت بخشيد، نماز را برپا ميدارند». اهل ذكر در همه حالات خدا را در ياد داشته و فكرشان از ذكرشان روشن ميشود؛ از اين رو غفلت از زندگي آنان به دور است و اعمالشان سراسر روشن از نور است.
الّذين يذكرون الله قياما و قعوداً و علي جنوبهم و يتفكرون في خلق السّموات و الارض؛ آنان كه خدايشان را در همة حالات [ايستاده ، نشسته و خوابيده] به ياد دارند و در آفرينش آسمانها و زمين فكر ميكنند.
حريّت واقعي از فكر پاك حاصل ميشود و فكر هنگامي پاك است كه به ذكر تكيه داشته باشد؛ در غير اين صورت آزادي و حريّت سر از بيبند و باري و آزادي حيواني در خواهد آورد.
از نظر اقبال، حاكميت نبوي مخالفت حاكميت سلطنتي است. در حكومت سلطنتي هدف دنياداري و ساختن كاخها و رفاه طلبي و عياشي است، اما در حكومت نبوي پشت پا زدن به قصر و تعالي جامعه است. سياست نبوي همهاش توحيدي است. تكيهگاه اين حكومت دلهاي مردم است نه تاج و تخت و نشانههاي سلطنتي.
تا نبوت حكم حق جاري كند
پشت پا بر حكم سلطان ميزند
در نگاهش قصر سلطان كهنه دير
غيرت او برنتابد حكم غير
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائي دهد ايام را
درس او الله بس باقي هوس
تا نيفتد مرد حق در بند كس
از نم او آتش اندر شاخ تاك
در كف خاك از دم او جان پاك
معني جبريل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حكمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضميرش امتي آيد برون
حكمراني بينياز از تخت و تاج
بي كلاه و بيسپاه و بي خراج[10]
ويژگيهاي سياست نبوي
از ديدگاه اقبال لاهوري ويژگيهاي سياست نبوي را ميتوان در امور زير خلاصه كرد:
1. حكومت بر مبناي حكم الهي
در نگاهش فقر سلطان كهنه دير غيرت او برنتابد حكم غير
2. درس توحيد
3. آزادسازي مردم از بند ديگران
درس او الله بس باقي هوس
تانيفتد مرد حق در بند كس
4. پاسداري از فطرت پاك آدمي و شكوفا كردن امور فطري
معني جبريل وقرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
5. تقويت عقل ناب و حكومت بر موازين مافوق عقل عمومي
حكمتش برتر زعقل ذوفنون
از ضميرش امتي آيد برون
6. استغناي شخصيت و بيتوجهي به تجملات زندگي (ساده زيستي)
حكمراني بي نياز از تخت و تاج
بي كلاه و بي سپاه و بيخراج
7. طراوت و تازهگي بخشيدن به حيات انسان
اندر آه صبحگاه او حيات تازه
از صبح نمودش كائنات
8. ايجاد انقلاب در همة زمينهها
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پيام انقلاب
9. دلداري و شجاعت بخشيدن به مردم و دورساختن خوف از جامعه
درس لاخوف عليهم ميدهد
تا دلي در سينه آدم نهد
10. تقويت عزم و اراده
11. رضامندي به حكم الهي
عزم و تسليم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
12. تقويت روح
من نميدانم چه افسون ميكند
روح را در تن دگرگون ميكند
13. رسيدن به مقام خودي و طواف به دور خود به جاي طواف به دور سلاطين
بگذر از كاوس و كي اي زنده مرد
طوف خود كن گرد ايوان مگرد
14. ايجاد انقلاب جهاني و بازسازي نوين جهان
ديگر اين نه آسمان تعمير كن
بر مراد خود جهان تعمير كن
15 و 16. راضي به قضاي الهي و فناي در اراده او.
چون فنا اندر رضاي حق شود
بندة مؤمن قضاي حق شود
17. رسيدن به جلال و جمال الهي، يعني هم مظهر جلال شود و هم مظهر جمال. وقتي مظهر جلال است قوة قهريهاش غالب است و هنگامي كه مظهر جمال است، دلبري و لطافتش غالب است.
تا نگيري از جلال حق نصيب
هم نيابي از جمال حق نصيب
ابتداي عشق و مستي قاهري است
انتهاي عشق و مستي دلبري است
18. رسيدن به كمال وجود، به گونهاي كه خود را اصل و غير خود را فرع داند. در اين صورت دلباختگي به غير خود را دون شأن انساني دانسته و بر غير خدا دل نميبازد.
مرد مؤمن از كمالات وجود
او وجود و غير او هر شيء نمود
19. در اثر تقويت ايمان ارادهاش آنگونه قوي ميشود كه همه چيز را ميتواند به ارادة خويش بگرداند، زيرا در اين مرحله ارادهاش اراده الله شده است.
گر بگيرد سوز و تاب از لااله
جز به كام او نگردد مهر و مه
2. سياست فرعوني (ضد نبوي) و ويژگيهاي آن
سياست فرعوني مخالف سياست نبوي است؛ همانگونه كه خود فرعون مخالف نبي خدا بود. از اين رو ويژگيهاي اين گونه سياست مخالف مختصات سياست الهيون است. اين ويژگيها عبارتند از:
1. خدعه و نيرنگ
2. تخريب جان و تقويت تن پروري
حكمت ارباب كين مكر است و فن
مكر و فن، تخريب جان تعمير تن
3. دور ساختن مردم از دين و از بين بردن شوق و ذوق و ترويج نوميدي
حكمتي از بند دين آزادهائي
از مقام شوق دور افتادهائي
4 و 5. استعمار ديگران و بنده پروري و تخريب دين در جهت سلاطين.
مكتب از تدبير او گيرد نظام
تا به كام خواجه انديشه غلام
شيخ ملت با حديث دلنشين
بر مراد او كند تجديد دين
6. از بين بردن وحدت اقوام و ايجاد تفرقه.
از دم او وحدت قومي دو نيم
كس حريفاش نيست جز چوب كليم
7 و 8. به دست گرفتن تدبير مردم و بيگانه ساختن آنها از مقام خودي و بيغيرت ساختن جامعه.
واي قومي كشتهي تدبير غير
كار او تخريب خود تعمير غير
ميشود در علم و فن صاحبنظر
از وجود خود نگردد با خبر
بي نصيب آمد ز اولاد غيور
جان به تن چون مردهاي در خاك گور
9. ترويج شهوت پرستي (سكس) غفلت از معنويت.
از حيا بيگانه پيران كهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
دختران او به زلف خود اسير
شوخ چشم و خود نما و خرده گير
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تيغ آخته
ملتي خاكستر او بيشرر
صبح او از شام او تاريكتر[11]
اركان سياست عرفاني
سياست عرفاني چند ركن اساسي دارد كه هر كدام نقش خاص خود را داشته و به نوعي به هم مربوطاند.
ركن اول، خودشناسي
از ديدگاه اقبال، خودشناسي ركن اول و اساس اركان ديگر است. آدمي تا خود را نشناسد از غير خود نيز آگاه نخواهد شد. از خودشناسي در آموزههاي ديني به معرفت نفس تعبير شده و بهترين نوع معرفت خوانده شده است. علي (ع) فرمود: «معرفه النّفس انفع المعارف؛[12] خودشناسي سودمندترين نوع شناخت است».
ملتي كه خودشناس نباشد حقوق و حدود خود را نيز نخواهد شناخت. چنين ملتي يا طاغوت زده ميشود و يا خود به طاغوت مبدل ميگردد؛ اما اگر خودشناسي صحيح و دقيقي داشته باشد از جاده حق منحرف نگشته و انحراف گمراهان نيز به آنها زياني نخواهد زد. قرآن كريم در اين خصوص ميفرمايد:
«يا ايّها الّذين امنوا عليكم انفسكم لايضركم من ضلّ اذا اهتديتم؛[13] اي كساني كه ايمان آوردهايد، بر شما باد خودشناسي؛ وقتي خود را يافتيد، ديگر گمراهي گمراهان بر شما زيان نميزند».
در جاي ديگر ميفرمايد: همه نيكيهاي خودشناسي به خودتان برگشته و همة زيانهاي عدم خودشناسي نيز براي خودتان است. بنابراين هر كار نيكي در نيكو شدن فرد و هر كار زشتي در زشت گشتن فرد نقش مستقيم و فوري دارد. «ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها».[14]
از آن جا كه فعل از آثار ماندگار است، از اين رو هر زشت و زيبايي كه از ما صادر شود تا قيامت باقي مانده و همراه خود ما خواهد بود. قرآن كريم ميفرمايد:
فمن يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرّة شراً يره؛[15] پس هر كس ذرهاي كار خير انجام دهد خود آن كار را خواهد ديد و هر كس ذرهاي كارشر انجام دهد نيز خود آن را خواهد ديد.
قوت خاموش و بيتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل[16]
اقبال لاهوري با توجه به اين قبيل آيات و احاديث، موفقيت جامعه اسلامي را در مديريت صحيح اسلامي دانسته و مديريت يك مدير را قبل از هر چيز در مديريت خويش، كه فرع برخود شناسي است، معرفي ميكند. او همه چيز را در سايه خودي دانسته و ميگويد:
پيكر هستي ز آثار خودي است
هر چه ميبيني زاسرار خودي است
خويشتن را چون خودي بيدار كرد
آشكارا عالم پندار كرد
سازد از خود پيكر اغيار را
تا فزايد لذت پيكار را
ميكشد از قوت بازوي خويش
تا شود آگاه از نيروي خويش[17]
از اين رو استحكام زندگي را فرع بر خودشناسي ميداند و ميگويد: هر كس به هر اندازه خودشناس باشد خودنگهدار است.
وانمودن خويش را خوي خودي است
خفته در هر ذره نيروي خودي است
چون حيات عالم از زور خودي است
پس به قدر استواري زندگي است
قطره چون حرف خودي از بر كند
هستيء بي مايه را گوهر كند
باده از ضعف خودي بيپيكر است
پيكرش منت پذير ساغر است
كوه چون از خود رود صحرا شود
شكوه سنج جوشش دريا شود
موج تا موج است در آغوش بحر
ميكند خود را سوار دوش بحر
چون زمين بر هستي خود محكم است
ماه پابند طواف پيهم است
چون خودي آرد به هم نيروي زيست
ميگشايد قلزمي از جوي خويش[18]
تقويت خودي
هر كس توفيق خودشناسي داشته باشد، عاشق خود ميشود. محبت به خود، خود آدمي را تقويت كرده و نيروي آن را پايندهتر ميكند. چنين انساني جز خدا از هيچ چيز باكي نخواهد داشت. هر آنچه در راستاي تقويت و تنوير خود باشد مقبول و محبوب او بوده و هر چه در جهت خلاف مقامات خودي باشد مبغوض و منفور او خواهد بود.
از نظر اقبال، عظمت انبياي عظام از جمله نوح، ابراهيم و رسول اكرم (ص) و مقاومت آنان در برابر سختي و ناراحتي و مشكلات به دليل آگاهي به مقام خودي بود. [19]
مقام خودي مسلمان هنگامي قويتر ميشود كه محبت پيامبر اكرم (ص) در دلش عميقتر گردد. او از دولت خودشناسي و تكيه بر خودي توانست از زخارف دنيا دل بركند و از همة زيباييها و ثروتهاي دنيا به بوريايي و اتاق گلي اكتفا نمايد. تكيه برخودي در حضرت رسول به قدري قوي بود كه غير خود را كمتر از آن ميدانست كه مورد توجه خويش قرار دهد.
در دل مسلم مقام مصطفي است
آبروي ما زنام مصطفي است
طور موجي از غبار خانهاش
كعبه را بيت الحرم كاشانهاش
كمتر از آن ز اوقاتش ابد
كاسب افزايش از ذاتش ابد
بوريا ممنون خواب راحتش
تاج كسري زير پاي امتش
در شبستان حرا خلوت گزيد
قوم و آئين و حكومت آفريد
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروي خوابيد قوم
وقت هيجا تيغ او آهن گداز
ديدة او اشكبار اندر نماز
در دعاي نصرت آمين تيغ او
قاطع نسل سلاطين تيغ او
در جهان آئين نو آغاز كرد
مسند اقوام پيشين در نورد
از كليد دين در دنيا گشاد
همچو او بطن ام گيتي نزاد
در نگاه او يكي بالا و پست
با غلام خويش بر يك خوان نشست
امتيازات نسب را پاك سوخت
آتش او اين خس و خاشاك سوخت[20]
ركن دوم، آرزو و اميد
همه حركتها و تلاشها در گرو اميد و آرزو است. انسان بي اميد و آرزو انساني بيخاصيت و سربار بر جامعه است كه در حديث مورد لعن قرار گرفته است.
«ملعون مَنْ القي كَلّه علي النّاس».[21] انسان به قدر آرزو و اميدش جوش و خروش دارد. رهبران جوامع بايد اين دو را در دل مردم تقويت كرده و به آن جهت سازنده بدهند. علاوه بر اين كه مردم را بدين سو سوق ميدهند خودشان نيز بايد آرزوهاي سازندة وسيع و دراز مدت داشته باشند.
اقبال از اين مطلب به «تخليق تمنا» ياد كرده و ميگويد. نشاط زندگي به تخليق تمناست. انسان بايد در خودش تمنا و خواهش را خلق كند و خواهشهاي مثبت را ايجاد كرده و در پي تحقق بخشيدن به آنها حركت كند.
آرزو موجي از درياي خودي است. انسان خودشناس به كاستيهاي خود پي ميبرد و در راستاي رسيدن به آنها تلاش ميكند. بنابراين رسيدن به مقاصد فرع بر آرزو است، چون آرزو و نيروي محركه آدمي در رسيدن به مقاصد است كه خود آرزو فرع بر خودشناسي ميباشد.
آرزو به انسان طاقت تحمل سختيها ميدهد. از نظر اقبال، زندگي يعني جستوجو براي به دست آوردن آنچه آرزو ميكند و اميد به اين كه «عاقبت جوينده يابنده بود».
زندگي در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
آرزو را در دل خود زندهدار
تا نگردد مشت خاك تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شي امين آرزوست...
زندگي سرمايهدار از آرزوست
عقل از زائيدگان بطن اوست
ما ز تخليق مقاصد زندهايم
از شعاع آرزو تابندهايم[22]
اميد به رسيدن آرزو نقش اساسي در تحقق آرزوها دارد. پشتوانه حركت در راه رسيدن به آرزو و اميد است؛ از اين رو اقبال جامعه اميدوار را جامعه زنده و جامعه نوميد را جامعه مرده ميداند:
جان ز اميد است چون جوئي روان
ترك اميد است مرگ جاودان[23]
اقبال بر آمدن يا برنيامدن آرزو را مهم نميداند، بلكه مهم آرزوي ارزشمند داشتن است. اگر انسان در راه چنين آرزويي بميرد ارزش دارد.
درين گلشن پريشان مثل بويم
نميدانم چه ميخواهم چه جويم
برآيد آرزو يا بر نيايد
شهيد سوز و ساز آرزويم[24]
در جاي ديگر آرزوي حقيقي خود را حركت در مسلك حضرت حسين(ع) معرفي كرده و ميگويد: هر كه آرزومند پيروي حضرت سيد الشهداء باشد بايد تيروسنان و خنجر را به جان بخرد. پيرو حسين شدن با پول دوستي و راحت پرستي سازگار نيست، بلكه با جانفشاني و شهادت همراه است.
تيروسنان و خنجر و شمشيرم آرزوست
با من ميا كه مسلك شُبيّرم آرزوست
از بهر آشيانه خس اندوزيم فكر
باز اين نگر كه شعلهي درگيرم آرزوست
گفتند لب ببند و زاسرار ما مگو
گفتم كه خير نعره تكبيرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آيد زما بخواه
گفتم كه بي حجابي تقديرم آرزوست
كو آن نگاه ناز كه اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تيرم آرزوست[25]
در جاي ديگر زندگي عليوار را از خداوند سبحان آرزو كرده و ميگويد: اگر لياقت زندگي علي گونه را هم نداشته باشم دوست دارم نگرش و انديشة علي وار داشته باشم. [26]
ركن سوم: آزادي (حريّت)
آزادي ركن ديگر عرفان سياسي است. انسان عارف در اثر خودشناسي به اين حقيقت نائل شده است كه جز خداوند متعال هيچ كس لياقت بندگي ندارد. يكي از درسهاي عرفان آزادسازي همه مردم از قيد و بند غير خداست. جز خدا احدي سزاوار پيروي نيست تا چه رسد به بندگي. فقط در سايه پيروي از خدا و براساس موازين توحيدي انسان ميتواند جهت تقرب به خدا و در چارچوب اوامر او از بندگان خاص و خالص خدا پيروي كند كه اين پيروي عين پيروي از خداوند است. رمز همه آموزههاي عرفاني در موضوع آزادي، كلام اميرالمؤمنين (ع) به امام حسن است كه فرمود:
«لا تكن عبد غيرك لقد جعلك الله حراً؛[27] بنده غير خود مباش كه خداوند تو را آزاد آفريده است».
يكي از رسالتهاي اساسي عرفان تحقق بخشيدن به مسأله آزادي به طور صحيح است. آزادي در عرفان آزادي خودشناسانه است نه آزادي غريزي و شهوي كه مستمسك سياستبازان حيلهگر است. اصل آزادي در اسلام يك حق ابتدايي خداوندي است، از اينرو منوط به اعطاي ديگران نيست. حضرت علي (ع) در كلام ديگري خطاب به مردم فرمودند: «اي مردم، آدمي بنده و كنيز نميزايد و قطعاً همه مردم آزادند، لكن خداوند تدبير امور بعضي از شما را به بعضي ديگر سپرده است».
يكي از اعتراضات حضرت موسي (ع) به فرعون اين بود كه تو بني اسرائيل را به بندگي كشيدهاي، در حالي كه بندگي فقط حق خداوند سبحان است. «... و تلك نعمة تمنّها عليّ اَن عبّدت بني اسرائيل؛[28] ... و آن نعمتي است كه تو بر من مينهي؟! در حاليكه تو بني اسرائيل را به بندگي كشاندهاي».
اقبال لاهوري گردنگيري مردم به طاغوتيان را در گردنكشي از اطاعت الهي دانسته و ميگويد: هر كس با خدا عهد و پيمان ببندد هرگز بندگي طاغوتيان را نخواهد كرد. لازمة اين خودشناسي عشق به ارزشهاي انساني است. عشق واقعي اين است كه آدمي جز خدا را معشوق خود قرار ندهد. البته نيل به اين عشق آسان نيست و چه بسا جان و مال و هستي را در اين راه قرباني بخواهد.
مصداق اكمل و اشرف اين عاشقي و آزادي امام حسين بن علي (ع) است.
هر كه پيمان با هو الموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست...
عشق را آرام جان حريّت است
ناقهاش را ساربان حريت است...
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادي زبستان بتول
الله الله باي بسم الله پدر
معني ذبح عظيم آمد پسر
بهر آن شهزادة خير الملل
دوش ختم المرسلين نعم الجمل
سرخ رو عشق غيور از خون او
شوخي اين مصرع از مضمون او
در ميان امت كيوان جناب همچو
حرف قل هوالله در كتاب
موسي و فرعون و شبي و يزيد
اين دو قوت از حيات آمد پديد
زنده حق از قوّت شبيري است
باطل آخر داغ حسرت سوزي است
چون خلافت رشته از قرآن گسيخت
حريّت را زهر اندر كام ريخت
خاست آن سرجلوة خيرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمين كربلا باريد و رفت
لاله در ويرانهها كاريد و رفت
تا قيامت قطع استبداد كرد
مرحم خون او چمن ايجاد كرد
بهر حق در خاك و خون گرديده است
پس بناي لااله گرديد است...
ما سوي الله را مسلمان بنده نيست
پيش فرعوني سرش افكنده نيست
خون او تفسير اين اسرار كرد
ملت خوابيده را بيدار كرد
تيغلا چون از ميان بيرون كشيد
از رگ ارباب باطل خون كشيد
نقش الاّ الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسين آموختيم
ز آتش او شعلهها اندوختيم
تار ما از زخمهاش لرزان هنوز
تازه از تكبير او ايمان هنوز
اي صبا اي پيك دور افتادگان
اشك ما بر خاك پاك او رسان[29]
بهترين برداشت و تفسير از عشق در قالب انقلابي و سياسي در اشعار اقبال مشهود است. عشقي كه بعضي از عارفان گاهي به آن فقط جنبة ملكوتي ميدهند، از ديدگاه اقبال با حفظ ملكوتيتاش زميني شده و از زمينيان آبرو و عزت دريافت كرده است كه خون حسين(ع) به عشق غيور آبرو داده و به اشعار اقبال آرزو و اميد بخشيده است.
آزادي و حريّت امري ذوقي و فردي نيست، بلكه بايد تعليم داده شود. معلمان آزادي هر قدر وارستهتر و با شخصيتتر باشند، آزادي ارائه شده از سوي آنها متعاليتر خواهد بود؛ از اين رو اقبال ميگويد هيچ اسوه و الگويي بهتر از حسين(ع) كه امام آزادگان است براي تعليم آزادي وجود ندارد.
در نواي زندگي سوز از حسين
اهل حق حريّت آموز از حسين[30]
عشق به انسانهاي آزاده آدمي را آزاده به بار آورده و فقط در مقابل ارزشهاي واقعي خاضع و خاشع ميسازد. هيچ پادشاه و خليفهاي با همة دبدبه و كبكبه نزد انسان عارف ارزشي نخواهد داشت. آنان كه ديگران در حضورشان سر به خاك ميسايند نزد عارفان حقير هستند. عارف اگر سر به خاك مذلت سايد فقط در محضر معبود و انبياي الهي و اولياي اوست و نه ديگران.
ركن چهارم و پنجم استغنا و استقلال
استغنا احساس بينيازي كردن از غير است و استقلال به معناي احساس قدرت و اتكاي به خود است. انسان مستغني به كسي محتاج نبوده و شخص مستقل به كسي وابسته نيست.
يكي از بركات عرفان واقعي استغنا و استقلال آدمي از غير خداست. استغنا و استقلال نيز بايد از نفس شروع شود. تا خودشناسي كه مقارن خداشناسي است حاصل نشود اين دو نيز به دست نميآيد. بدين جهت امام حسين(ع) در دعاي عرفه به خداوند عرضه ميدارد:
اللهم اجعل غناي في نفسي و اليقين في قلبي و الاخلاص في عملي و البصيرة في ديني؛ بارالها غناي مرا در نفسم قرار ده و يقينم را در قلبم و اخلاصم را در عملم و بصيرتم را در دينم.
اقبال بينيازي را در نيازمندي به بينياز حقيقي كه غناي مطلق است ميداند. از نظر وي آن كه ورد زبانش الله الصمد است به غير خدا خود را نيازمند نميسازد. اسوة انسان مسلمان اميرالمؤمنين علي (ع) است كه با اكتفا به نان جو گردنكشان و جهان پهلوانان زمانش را به زانو در ميآورد. مسلمان به جاي اين كه از اهل كرم منت بكشد از خداوند كريم منت ميكشد و در عين ضعيفي سرخود را نزد اقويا پايين نميآورد.
گر به الله الصمد دل بستهئي
از حد اسباب بيرون جستهئي
بندة حق بندة اسباب نيست
زندگاني گردش دولاب نيست
مسلم استي بينياز از غير شو
اهل عالم را سراپا خير شو
ميگويد قانون اسباب و مسببات، قانون عالم ماده است. عالم ماوراي ماده بينهايت وسيعتر از عالم ماده ميباشد. نظام امور جهان محسوس وابسته به جهان نامحسوس است. عدهاي به قدري به قوانين نسبي فيزيكي معتقد شدهاند كه هيچ ارتباطي با عالم متافيزيك ندارند. اگر كاري در نظرشان ناشدني يا سخت مينمايد، از همه چيز نوميد ميشوند. در حالي كه از ديدگاه عرفان، انسان آگاه كه به قول مولوي تولد دوباره پيدا ميكند از حدود اسباب و مسببات خارج ميشود.
چون دوم بار آدميزاده بزاد
پاي خود بر فرق علتها نهاد
قرآن كريم انسانها را متوجه اين امور ساخته و ميفرمايد: روزي خداوند محدود به اموري نيست كه شما انسانها از آنها اطلاع داريد.
... و من يتّق الله يجعل له مخرجاً و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل علي الله فهو حسبه انّ الله بالغ امره قد جعل الله لكل شيء قدراً؛[31] و هر كه تقواي الهي پيشه كند خداي برايش راه خروج از سختيها قرار داده و از راهي كه به گمانش نميرسد روزياش را ميرساند و هر كه بر خدا توكل نمايد خدا او را كفايت كند. يقيناً خدا امرش را به اجابت خواهد رساند. هر آينه خدا براي هر چيزي مقداري معين كرده است.
انسان مستغني به خدا، دست تمنا به سوي غير خدا دراز نميكند و به آنچه از خدا رسيده قناعت مينمايد.
پيش منعم شكوة گردون
مكن دست خويش از آستين بيرون مكن
چون علي(ع) درساز با نان شعير
گردن مرحب شكن خيبر بگير
منت از اهل كرم بردن چرا
نشتر لا و نعم خوردن چرا؟!
رزق خود را از كف دونان مگير
يوسف استي خويش را ارزان مگير
گرچه باشي مور هم بيبال و پر
حاجتي پيش سليماني مبر
راه دشوار است سامان كمبگير
در جهان آزاد زي آزاد مير
تا تواني كيميا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو[32]
منتپذيري آفت استغنا
اقبال منتپذيري را آفت استغنا و موجب سرشكستگي امت اسلامي دانسته است.
گرچه باشي تنگ روز و تنگ بخت
در ره سيل بلا افكنده رخت
رزق خوش از نعمت ديگر مجو
موج آب از چشمهي خاور مجو
تا نباشي پيش پيغمبر خجل
روز فردائي كه باشد جان گسل
هست از حق خواه و با گردون ستيز
آبروي ملت بيضا مريز
واي بر منتپذير خوان غير
گردنش خم گشتة احسان غير
خويش را از برق لطف غير سوخت
با پشيزي ماية غيرت فروخت
اي خنك آن تشنه كاندر آفتاب
مينخواهد از خضر يك جام آب
زير گردون آن جوان ارجمند
ميرود مثل صنوبر سربلند
در تهي دستي شود خوددارتر
بخت او خوابيده و او بيدارتر[33]
استغناي اقبال
اقبال استغناي خود را در توجه به شرافت اسلامي و انتساب معنوي به رسول اكرم(ص) و توكل به خداي متعال دانسته و به مسلمانان توصيه ميكند كه از غرب و شرق بينياز گردند. او ميگويد توجه به حسن ترسازادگان مسلمانان را از راه كعبه دور داشته است، در حالي كه خودشان تماشاگاه عالمند. وي اول امت اسلامي را نصيحت كرده و سپس حالت دروني و استغناي اسلامي خويش را بيان ميكند.
اي تو را حق خاتم اقوام كرد
بر تو هر آغاز را انجام كرد
اي مثال انبيا پاكان تو
همگر دلها جگر چاكان تو
اي نظر بر حسن ترسا زادهئي
اي ز راه كعبه دور افتادهاي
اي فلك مشت غبار كوي تو
اي تماشا گاه عال روي تو
همچو موج آتش ته پا ميروي
تو كجا بهر تماشا ميروي
طرح عشق انداز اندرجان خويش
تازه كن با مصطفي (ص) پيمان خويش[34]
اقبال سپس به حالات خود اشاره كرده و ميگويد: من كه در ميان ترسايان زندگي كردهام دلم از صحبت آنها گرفته است.
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روي تو بالا گرفت
من شهيد تيغ ابروي توام
خاكم و آسودة كوي توام
از ستايش گستري بالاترم
پيش هر ديوان فرو نايد سرم
از سخن آيينه سازم كردهاند
و زسكندر بينيازم كردهاند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت كوشم مثل خنجر در جهان
آب خود ميگيرم از سنگ گران
بردرت جانم نياز آورده است
هديهي سوز و گداز آورده است
عشق تا طرح فغان در سينه ريخت
آتش او از دلم آيينه ريخت
مثل گل از هم شكافم سينه را
پيش تو آويزم اين آيينه را[35]
اقبال استغناي خودش را به اسلاميتاش مربوط دانسته و اقتدا به سيرة پيامبر اكرم(ص) و علي و آل علي(ع) را موجب رسيدن خود به اين مقام بلند و شريف معرفي كرده است. دل بينياز من از گدا پادشاه ميسازد و به غير خدا توجه نميكند. حتي ماه و خورشيد را به سوي خود كشانده و از نور خودي به آنها نيز رسانده است.
ز سلطان كنم آرزوي نگاهي
مسلمانم از گل نسازم الهي
دل بينيازي كه در سينه دارم
گدا را دهد شيوة پادشاهي
زگردون قند آنچه بر لالة من
فرو ريزم او را به برگ گياهي
چو پروين فرو نايد انديشهي
من به در يوزة پرتو مهر و ماهي
اگر آفتابي سوي من خرامد
به شوخي بگردانم او را ز راهي[36]پينوشتها
* حجه الاسلام و المسلمين آقاي فاضلي استاديار دانشگاه.
1. بحارالانوار، ج 38، ص 163.
2. همان، ج 25، ص 22.
3. مقتل خوارزمي، ج 1، ص 188، به نقل از: مرتضي مطهري، حماسه حسيني، ج 2، ص 133.
4. الاعراف، 7، آيه 14.
5. آل عمران (3) آيه 19.
6. مولانا جلال الدين محمد بلخي، مثنوي معنوي، دفتر سوم، بيست شماره 90.
7. اشاره به اين آيه است: «الم تر الي الذين بدلوا نعمة الله كفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم يصلونها و بئس القرار».
8. ديوان، ص 79 ـ 78.
9. ديوانف، ص 391.
10. الحج (22) آيه 4.
11. آل عمران (3) آيه 198.
12. ديوان، ص 391 و 292.
13. ديوان، ص 393.
14. آمدي، غرر و درر، ج 2، ص 386.
15. المائده (5) آيه 105.
16. الاسرا (7) آيه 7.
17. زلزال 99، آيه 9.
18. ديوان، ص 12.
19. همان، ص 11.
20. همان، ص 13.
21. همان، ص 15 و 14.
22. الحجرات (49) آيه 13.
23. ديوان، ص 15 ـ 16.
24. ابن شعبه حراني، تحف العقول، ص 36.
25. ديوان، ص 13 و 14.
26. همان، ص 318.
27. همان، ص 193.
28. همان، ص 348.
29. همان، ص 451.
30. نهجالبلاغه، نامه 31.
31. الوافي، ج 14، ص 20.
32. الشعرا (26) آيه 23.
33. ديوان، ص 74 و 75.
34. همان، ص 103.
35. الطلاق (65) آيه 2 و 3.
36. ديوان، ص 106.