راه و رسم فرمانروايى در انديشه نظامى گنجوى
فاضلى قادر
تاريخ دريافت: 4/ 9/ 81
تاريخ تأييد: 10/ 11/ 81
آيين حكمرانى از ديدگاه حكيم نظامى داراى شرايط و اهداف و اصول و فروعى است كه هر حكمرانى بايد بدان ملتزم باشد تا حكومتش مشروعيت، مقبوليت و مداومت داشته باشد. نظامى اين آيين را گاهى در قالب نقل قول از حاكمان و گاهى به زبان نصيحت و اندرز به پادشاهان عنوان مىكند تا افكار خود را بيان و جامعه را بدان سو سوق دهد.
واژههاى كليدى: آيين حكمرانى، نظامى گنجوى، مشروعيت، پادشاهان، ادبيات سياسى.
مقدمه
ابومحمد الياس بن يوسف بن زكى مقلب به نظام الدين و متخلص به نظامى در سال 530 هجرى1 در شهر گنجه به دنيا آمد. برخى او را قمى الاصل دانستهاند.2 وى تقريباً همه عمر را در گنجه سپرى كرد و سرانجام بين سالهاى 598 تا 614 ديده از جهان بست.
نظامى بخش عمده عمرش را در انزوا به سر برد و آثار ماندگارش در اين سالها خلق گرديد. وى در علوم مختلف تحصيل كرده بود. هر چند از اساتيد و نحوه تحصيل وى اطلاعى در حافظه تاريخ ثبت نشده است، ولى از اشعارش پيداست كه از علوم مختلف چون عرفان، حكمت، كلام، صرف و نحو، نجوم و تاريخ شناخت داشته است.3
خردمندى، هنرمندى و حكمرانى
به دولت داشتند انديشه را پاس
نشايد لعل سفتن جز به الماس
سخنهايى ز رفعت تا ثريا
به اسباب مهيا شد مهيا
وگر چون مقبلان دولت پرستى
طمع را ميل دركش باز رستى
زمن داناترين كاين شعر گفتند
به بازوى ملوك اين لعل سفتند
فلك را چتر بد سلطان ببايست
كه الحق چتر بىسلطان نشايست4
***
به دستورى او شوى شغل سنج
كه دستور دانا به از تيغ و گنج
تو را دولت او را هنر ياور است
هنرمند با دولتى در خور است
هنر هر كجا يافت قدرى تمام
به دولت خدائى برآورد نام
همان دولتى كارجمندى گرفت
ز راى بلندى بلندى گرفت
چو خواهى كه بر مه رسانى سرير
ازين نردبان با شدت، ناگزير5
***
خردمند را خوبى از داد اوست
پناه خدا ايمن آباد اوست
كسى كو بدين ملك خرسند نيست
به نزديك دانا خردمند نيست
خرد نيك همسايه شد آن بد است
كه همسايه كوى نابخرد است
چو در كوى نابخردان دم زنى
به ار داستان خرد كم زنى
درين ره كسى خانه آباد كرد
كه گردن ز دهقانى آزاد كرد
چو دريا به سرمايه خويش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانى خوش تا روز مرگ
درختى شو از خويشتن ساز برگ
چه پيله ز برگ كسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قى كرد باز6
مكن تكيه بر زور بازوى خويش
نگهدار وزن ترازوى خويش
بر آتش مياور كه كين آورد
سكاهن بر آهن كمين آورد
به ناموس شايد جهان داشتن
وز آنجاست رايت بر افراشتن
هر آن جو كه با زر بود هم عيار
به نرخ زر آرندش اندر شمار7
انديشه يكى از ارزشهاى والاى انسانى است، به طورى كه بعضى از انديشمندان ارزش انسان را به انديشه او دانستهاند و برخى آن را فصل مميز انسان و حيوان خواندهاند. در آيات و احاديث اسلامى تفكر نه تنها يك ارزش معرفى شده، بلكه ملاك ارزشمندى هر عمل انسانى نيز عنوان شده است؛ براى مثال در قرآن كريم تفصيل و تبيين آيات و ذكر قصههاى قرآنى را براى وادار كردن مردم به انديشه بيان مىكند: «كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمُ الآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ؛8 اين چنين خداوند آيات را برايتان آشكار ساخت بدان اميد كه شما انديشه نماييد».
«فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ؛9 پس قصهها را بازگو كن تا اين كه به فكر بپردازند».
«إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛10 يقيناً در آن نشانههايى است براى قومى كه فكر مىكنند».
قرآن نه تنها انديشه فردى را مىستايد، بلكه مردم را به انديشه جمعى نيز دعوت مىكند. جامعه رشد يافته جامعهاى است كه عموماً اهل انديشه باشند. بنابراين يكى از كارهاى اجتماعى و وظايف دولتمردان در رشد و تعالى جامعه اين است كه مروج انديشه و حافظ آن باشند.
نظامى با توجه به اين تعليمات قرآنى و اسلامى، مىگويد دولت بايد حفظ انديشه و فرهنگ تفكر را در رأس امور بداند و اساساً دولت براى حفظ انديشه است. بنابراين اگر حكومت و دولتى از نقد درست مردم به تفكر غفلت كند، مقبوليت شرعى و عقلى نخواهد داشت.
به دولت داشتند انديشه را پاس
نشايد لعل سفتن جز به الماس
بدين جهت، از ديدگاه نظامى، دولتى موفق است كه متكى به مشاوره و راهنمايى افراد خردمند و متفكر باشد؛ از اين رو در داستان اسكندر، پدرش او را به ارسطو مىسپارد تا آيين مردانگى و فرزانگى و مردمدارى و هنر كشوردارى را به وى بياموزد. از نظر نظامى وقتى قدرت با هنر عجين شود، جامعه تعالى مىيابد.
تو را دولت او را هنر ياور است
هنرمند با دولتى در خور است
هنر هر كجا يافت قدرى تمام
به دولت خدائى بر آورد نام
همان دولتى كارجمندى گرفت
ز راى بلندى بلندى گرفت
انسان خردمند كسى است كه قبل از هر چيز خود را بشناسد تا بتواند خدايش را بشناسد: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ». حكمران خردمند و خودشناس خود را متكى به قدرت لايتناهى خداوند قادر مىداند و از كسى نمىهراسد و در بسط عدل و داد مىكوشد. او خود را در پناه خدا برده است تا مردم در پناه او ايمن گردند.
خردمند را خوبى از داد اوست
پناه خدا ايمن آباد اوست
چنين حاكمى قبل از حكومت بر ديگران، بر هواى نفس خويش حاكم شده و قبل از فتح اقاليم، اقليم تن را فتح كرده است. اول، سرمايه وجودى خودش را كشف كرده و سپس به ضبط و مديريت سرمايههاى ديگران مىپردازد. در اين صورت، اگر همه مردم از او رو بگردانند باز او سلطان است، زيرا هنوز حافظ سرمايه ابدى خويش است.
چو دريا به سرمايه خويش باش
هم از بود خود سود خود بر تراش
از نظر نظامى قدرت و ثروت شرط لازم حكمرانى است نه شرط كافى. حاكمانى كه با تكيه بر زر و زور حكومت كردهاند، چند صباحى بيشتر دوام نياوردهاند. اساس حكومت بايد بر ناموس متكى باشد. حكومت بر اساس ناموس [يعنى قانون] مستلزم حكيم بودن حاكم به اين امور است كه در اين صورت خود ميزان الاعمال ديگران مىشود، زيرا او صاحب عيار واقعى است؛ اما حاكمِ متكى بر زر و زور به همان اندازه زر و زور ارزش دارد كه با ترازوى مادى قابل محاسبه است. از اين رو نظامى مىگويد: حاكم هيچ گاه نبايد به زور بازوى خود متكى باشد، بلكه بايد ارزش خودى و خودشناسى را محفوظ بدارد. با جنگ و سختگيرى و سركوب جز خشم و نفرت روز افزون چيزى حاصل نمىشود.
مكن تكيه بر زور بازوى خويش
نگهدار وزن ترازوى خويش
بر آتش مياور كه كين آورد
سكاهن بر آهن كمين آورد
به ناموس شايد جهان داشتن
وز آنجاست رايت بر افراشتن
هر آن جو كه با زر بود هم عيار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
زن و حكومت
مسأله حكومت زن از ديرباز مطرح بوده و ديدگاههاى گوناگونى در اين خصوص ارائه شده است. بعضى مخالف حكومت زن بوده و برخى موافق آن. نظر غالب بر عدم جواز حكومت زن است. نظامى در قصه اسكندر، پادشاه روم و نوشابه كه حاكم يك منطقهاى بوده است ديدگاههاى خود را مطرح كرده است. به نظر وى اساس حكومت فكر و انديشه و عدل و انصاف است. حاكم چه مرد باشد و چه زن بايد به اين فضايل و اخلاق حسنه متخلق باشد. از اين رو نظامى وقتى از نوشابه خانم تعريف مىكند او را به صفات پسنديده مانند عفت، چالاكى و صفات مردانه مىستايد.
قوى راى و روشن دل و نغز گوى
فرشته نفس بلكه فرزانه خوى
زنى از بسى مرد چالاك تر
به گوهر ز دريا بسى پاكتر
قوى راى و روشن دل و سرفراز
به هنگام سختى رعيت نواز
به مَردى كمر بر ميان آورد
تفاخر به نسل كيان آورد
كله داريش هست و او بىكلاه
سپهدار و او را نبيند سپاه
غلامان مردانه دارد بسى
نبيند ولى روى او را كسى11
از ديگر صفات پسنديده اين سلطان خانم اين است كه روزها در قصر سلطنتى بر تخت امارت مىنشيند، اما شب هنگام در كلبه محقرى با خداى خود به راز و نياز مىپردازد. چون روزش براى مردم است در خانه سلطنتى كه متعلق به كشور است به سر مىبرد، اما شبش كه براى خود اوست از خانه خلق خارج شده و به كلبه درويشى خويش رفته و با خداى خود سخن مىگويد.
اگر چه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست
سرائى ملوكانه دارد بلند
بساطى كشيده در او ارجمند
ز بلور تختى برانگيخته
به خروار گوهر بر او ريخته
نشيند بر آن تخت هر بامداد
كند شكر بر آفريننده ياد
زن كاردان با همه كاخ و گنج
ز طاعت نهد بر تن خويش رنج
ز پرهيزگارى كه دارد سرشت
نخسبد در آن خانه چون بهشت
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
شب آنجا رود ماه تنها خرام
در آن خانه آن شمع گيتى فروز
خدا را پرستش كند تا به روز
نه شب فازغ است از پرستشگرى
نه روز از تماشا و جان پرورى
خورند از پى او و ياران او
غم كار او كارداران او12
از نظر نظامى زن با حفظ سيره زنانگى، نمىتواند حكومت كند. زنانى كه سلطنت كردهاند، مردانه صفت بودهاند، زيرا طبيعت حكمرانى با طبيعت زنانگى سازگار نيست؛ از اين رو نوشابه به اسكندر مىگويد:
اگر چه زنم زن سير نيستم
ز حال جهان بىخبر نيستم
منم شير زن گر توئى شير مرد
چه ماده چه نر شير وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند ميغ
در آب آتش انگيزم از دود تيغ
كفلگاه شيران بر آرم به داغ
ز پيه نهنگان فروزم چراغ13
اسكندر وقتى درايت و مردانگى نوشابه را ملاحظه مىكند، متعجب شده، ضمن اذعان به قابليت او براى حكومت، مىگويد: لايقترين كار براى زن اين است كه به امور زنانه مشغول باشد تا امور مردانه:
به دل گفت كاين كاردان گر زن است
به فرهنگ مردى دلش روشن است
زنى كو چنين كرد و اينها كند
فرشته بر او آفرينها كند
ولى زن نبايد كه باشد دلير
كه محكم بود كينه ماده شير
زنان را ترازو بود سنگزن
بود سنگ مردان ترازو شكن
زن آن به كه در پرده پنهان بود
كه آهنگ بىپرده افغان بود
چه خوش گفت جمشيد با راى زن
كه يا پرده يا گور به جاى زن
مشو بر زن ايمن كه زن پارساست
كه در بسته به گر چه دزد آشناست14
با همه اين حرفها، نظامى دو مؤلفه كاردانى و نيك رأيى را اصلِ در حكومت تلقى كرده و آنها را ستوده است.
به دل گفت كاين كاردان گر زن است
به فرهنگ مردى دلش روشن است
هزار آفرين بر زن خوب رأى
كه ما را به مردى شود رهنماى
ز پند تو اى بانوى پيش بين
زدم سكه زر چو زر بر زمين
چو نوشابه آن آفرين كرد گوش
زمين را ز لب كرده ياقوت نوش15
آيين حكمرانى
گفت كافسر خداى داد به من
اين خداداد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرين و سپاس
كافرين باد بر خداى شناس
پشت بر نعمت خدا نكنم
شكر نعمت كنم چرا نكنم
چو رسيدم به تخت و تاج بلند
كارهايى كنم خداى پسند
آن كنم گر خداى بگذارد
كه ز من هيچكس نيازارد
با من اى خاصگان درگه من
راست خانه شويد چون ره من
از كجى به كه روى برتابيد
رستگارى به راستى يابيد
گر نگيريد گوش راست به دست
اى بسا گوش چپ كه خواهد خست
روزكى چند چون بر آسايم
در انصاف و عدل بگشايم
آنچه ما را فريضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
كار من جز درود و داد مباد
هرك ازين شاد نيست شاد مباد16
***
پايه گاه دشمنان بشكست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمى كرد در جهان دارى
مردمى به ز مردم آزارى
خصم را نيز چون ادب كردى
صد بكشتى يكى نيازردى
كادمى را به وقت پروردن
كشتن اولىتر است از آزردن17
آيين حكمرانى از ديدگاه نظامى داراى شرايط و اهدافى است كه هر حكمرانى بايد بدان ملتزم باشد تا حكومتش مشروعيت و مقبوليت و مداومت داشته باشد. آنچه نظامى از زبان سلاطين و پادشاهانى چون بهرام گور، اسكندر و خسرو مىگويد، در واقع كلام خود نظامى است نه ديگران، زيرا چه بسا بهرام يا اسكندر آن گونه كه نظامى توصيف مىكند نبوده باشند. آنچه مهم است اين كه حكمرانى صحيح داراى اصول و فروعى است و نظامى آيين حكمرانى را گاهى در قالب نقل قول از حاكمان و گاهى به زبان نصيحت و اندرز به پادشاهان عنوان مىكند تا افكار خود را بيان كرده و جامعه را بدان سو سوق دهد. آنچه وى از زبان بهرام و ديگران در آيين حكمرانى نقل مىكند عبارتند از:
1. حكومت نعمتى است الهى براى انسان الهى؛
2. شكر نعمت حكومت جلب رضايت خداست؛
3. رضايت خدا در خدمت به خلق خداست؛
4. قدرت وسيلهاى است براى انجام كارهاى خداپسندانه: كسى كه حكومت را نعمتى الهى و وسيله امتحان خداوندى مىداند با آن كه حكومت را محصول زور بازو زيركى، حيله و سياست شخصى خود مىداند، بسيار فرق دارد. اوّلى هدفش انجام وظيفهاى است كه عقل و دين او بر عهدهاش نهادهاند و دومى هدفش حفظ قدرت و حكومت براى خود به هر قيمتى كه باشد، است؛ اوّلى تا زمانى كه وسيله حكومت و خدمت فراهم است حكمرانى كرده و وقتى شرايط از بين برود خود را كنار مىكشد، اما دومى حاضر است مليونها نفر كشته شوند. ولى او از حكومت به كنار نرود؛ اوّلى خلق را براى خدا مىخواهد و دومى خلق را براى خود؛ اوّلى امنيت جامعه را تأمين مىكند تا مردم به آرامش برسند و دومى امنيت را براى آرامى مردم مىخواهد. اوّلى ملاك درستى عمل را پسند خدا مىداند و دومى ملاك درستى را پسند خود.
چو رسيدم به تخت و تاج بلند
كارهايى كنم خداى پسند
5. راستى و صداقت حاكم و اطرافيان او؛
6. رستگارى حاصل از راستى است؛
7. آسايش حاكم در گسترش عدل و انصاف است؛
8. دفع ظلم لازمه تحقق عدل است:
از كجى به كه روى برتابيد
رستگارى به راستى يابيد
كارگزاران ظالم يك حكومت شايد به دروغ و نيرنگ بتوانند مدتى حقايق را از مردم پنهان نگه دارند، ولى پرتو حقيقت هميشه زير ابر سياه باطل باقى نمىماند و در آن روز، طغيان خشم عمومى بنيان باطل و اهل نيرنگ را ويران خواهد ساخت؛ اما در آن روز راستكاران رستگارند. بدين جهت حاكم بايد علاوه بر خود و خاندانش، مواظب كارگزاران حكومتى نيز باشد تا از طريق راستى و درستى عدول نكنند. حاكم حقيقى آن است كه حكومتش موجب بسط عدل و داد باشد و حاكم عادل زمانى بياسايد كه جامعه در آسايش باشد و جامعه آنگاه بياسايد كه با عدالت حاكم، ظلم و ظالم مقهور و منفور گردد. علىعليه السلام زنده ماندن احكام اجتماعى را در گرو عدالت دانسته18 و مىفرمايد: قوام رعيت در پرتو عدالت است19 و جامعه را جز از راه عدالت نمىتوان اصلاح كرد.20 عدل تنها ميزان الهى در ميان خلق است.21
حيات جامعه به گسترش عدالت و دفع ظلم است. هيچ اجتماعى بدون عدالت، هر چند اندك، پايدار نمىماند.
دوام و بقاى قدرت يك حاكم به اندازه دوام عدالت اوست. علىعليه السلام فرمود: «اِعْدِلْ تَدُمْ لَكَ الْقُدْرَةُ»22؛ عدالت بورز تا قدرتت دوام يابد.
روزكى چند چون بر آسايم
در انصاف و عدل بگشايم
آنچه ما را فريضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را داد است
كار من جز درود و داد مباد
هركِ ازين شاد نيست شاد مباد
مراد از ظلم را ظلم و داد را داد اين نيست كه به ظالم ظلم كنيم و با عادل به عدالت رفتار كنيم. بلكه مراد اين است كه عدالت را در حق ظالم و عادل يكسان اجرا كنيم. اقتضاى عدالت اين است كه ظالم مجازات گردد ولو خود ظالم اين عمل را به حق خود ظلم بداند.
9. جهاندارى در گرو مردمدارى است؛
10. مردمدارى با مردم آزارى حاصل نمىشود؛
11. آزار در هر صورت منتفى است، هر چند در حق دشمن.
نظامى مىگويد: لازمه جهاندارى مردمدارى است. آن كه نتواند دل مردم را به سوى خود جلب كند نخواهد توانست بر آنان حكمرانى كند. شايد چند صباحى به ظلم و زور بر آنان تسلط داشته باشد، اما هميشه در بيم و هراس قيام و آشوب مردم به سر خواهد برد. مردم وقتى دلداده حاكمى مىشوند كه از او آزار و اذيت نبيند. حضرت اميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: «أَحْسِنْ إِلى مَنْ شَئتَ تَكُنْ أَمْيرُهُ؛23 نيكى به هر كس كه مىخواهى بكن، تا اميرش شوى».
خصم را نيز چون ادب كردى
صد بكشتى يكى نيازردى
كادمى را به وقت پروردن
كشتن اولىتر است از آزردن
12. آگاهى از احوال مردم؛
13. امكان دسترسى مردم به حكمران؛
14. پىگيرى و جديت در كارها.
بدون آگاهى از احوال مردم نمىتوان مديريت سالم و صحيح كرد؛ زيرا مديريت در خصوص امور مجهول امكانپذير نيست. آگاهى از امور مردم راههاى گوناگونى دارد، لكن مطمئنترين و صحيحترين راه ارتباط مستقيم حاكم با مردم و اخذ اخبار از خود آنهاست. علىعليه السلام به مالك اشتر نخعى مىفرمايد:
فَلا تَطُولَنَّ احْتِجابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ، فَإِنَّ احْتِجابَ الْوُلاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ الضِّيْقِ وَ قِلَّةٌ عِلْمِ بِالْأُمُورِ24؛ مبادا دورى تو از رعيتت به طول انجامد، زيرا دورى واليان از رعاياى خود نوعى تنگنايى بوده و باعث غفلت و بىآگاهى از امور آنها مىگردد.
دلخوش كردن به گزارش مأموران مخفى و غير مخفى كه انواع دخل و تصرفها در آن محتمل است، گناهى نابخشودنى است. حاكم بايد زمانهاى مشخصى را براى ملاقات مستقيم با مردم در محيطى آرام و صميمى، معين كند و با آنها به گفت و گو بپردازد.25
مسأله ديگر پىگيرى و جديت در كار است. چه بسا حكمرانى با رعاياى خود مرتبط باشد، ولى در بر آوردن حاجات آنها جديت و پىگيرى لازم را نداشته باشد. وقتى مديران و كارگزاران حاكم ببينند كه وى دستورهاى خود را پىگيرى نمىكند، به راحتى پروندهها و بخشنامهها را بايگانى كرده و به دنبال كارهاى شخصى خود مىروند. از اين رو حاكم بايد:
ز بزم طرب تا به شغل شكار
نديدى به بازيچه در هيچ كار
15. استفاده از كارآگاهان در كشوردارى، مانند:
الف) نيروى مسلح؛
ب) افسونگران و حيلهگران در رشتههاى مختلف؛
ج) خطيبان و سخنوران؛
د) حكيمان؛
ه .) پيران و زاهدان و عابدان؛
و ) پيامبران.
انجام هر امرى مستلزم آگاهى از علوم و فنون مرتبط با آن است. مهمترين امور جامعه، كشوردارى است؛ از اين رو، حاكم يا بايد خود در علوم مختلف متخصص باشد و يا از مشاوران متخصص بهره گيرد، و چون همه چيز را همگان مىدانند پس حاكم بايد از مشاورت مشاوران بهره گيرد. نظامى يكى از رموز موفقيّت اسكندر را استفاده از خبرگان و اهل حلّ و عقد در امور كشورى دانسته و مىگويد: اسكندر در همه حال شش گروه از خبرگان در امور مختلف كشورى را به همراه خود داشت و در مواقع مناسب از آنها استفاده مىكرد:
گروه اول، جنگجويان و قهرمانان فراوان كه در لشكر كشىها آماده به خدمت بودند. امروزه از آنها به نيروى مسلح نام مىبرند. حفظ حدود و ثغور يك مملكت از تعدى و تجاوز دشمنان مستلزم وجود مرزداران و نيروهاى مسلح قوى آن است.
گروه دوم، افسونگران و حيله گران: اينان به رموز و اسرار غير عادى جنگ آگاهند. نيروهاى مسلح فقط طريقه جنگ و مبارزه را مىدانند، ولى در جنگ اسرارى هست كه گاهى با دانستن آن يك حاكمى بدون خونريزى يا با كمترين خون ريزى به فتح بزرگى مىرسد. در قديم ساحران و افسونگران و حيلهگران به اين كار مشغول بودند و اكنون سازمانهاى اطلاعاتى و جاسوسى و ضد اطلاعاتى به اين امور مىپردازند.
گروه سوم، خطيبان و سخنوران: مسأله زباندانى و سخندانى و سخنرانى يكى از مسائل مهم سياسى و اجتماعى است. گاهى با يك سخن آتش يك فتنه جهانى خاموش شده و گاهى نيز روشن مىشود. به قول مولوى:
عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند
مجرم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند
گاهى حقوقى از راه گفت و گو زنده مىشود كه با صدها جنگ قابل احيا نيست. گاهى نيز با سخن و گفت و گو حقوقى پايمال مىشود كه خسارت آن از چندين جنگ بيشتر است. امروزه بنگاههاى سخن پراكنى در سراسر دنيا شبانه روز مشغول فعاليت هستند و چه جنگها كه اين بنگاهها زمينه سازى نكردند. در جهان امروزه گستره فعاليتى گروه سوم وسيعتر از گروههاى قبلى است.
گروه چهارم، حكيمان باريك بين: گروهى كه صلاح و رشد و تعالى يا فساد و تنزل جامعه را بهتر از ديگران تشخيص مىدهند. اينان مغز متفكر جامعه هستند.
گروه پنجم، پيران زاهد: اينان عمر خود را به پاكى و صفا سپرى كرده و هميشه در حلقه عبادت و بندگى خدا بودهاند. دلشان به نور عبادت روشن شده و باغ دلشان به نور دلدارشان گلشن گشته است.
به قول سعدى:
ديوانه عشقت را جائى نظر افتاده است
كانجا نتواند رفت انديشه دانائى
آن زمان كه همگان در پيچ و خم اسباب و علل گير افتادهاند و به ذهن و زبانشان قفل حيرت زده شده است، زاهدان شب زندهدار كه در دل تاريكىهاى شبانه به نور خدا چشم دوخته بودند، اكنون در پرتو همان انوار، فكر تاريك و حوصله باريك درماندگان ورطه سياست را به بيان معنوى و الهى روشن ساخته و صلاح امت را به آنها مىنمايانند. از اين رو نظامى اين گروه را گروه پايانى قرار داده كه وقتى همه گروهها درمانده و عاجز مىشوند، حكمران به اين گروه پناهنده شده و گشايش كار را از اينان التماس مىكند. مقام اينان بالاتر از ساير مقامات و پايينتر از مقام انبياست.
گروه ششم، پيامبران: در ضرورت پيامبرى همين بس كه وقتى از هيچ گروهى كارى برنمىآيد و جامعه در بنبست مطلق قرار مىگيرد، در درون دل و عمق فطرتشان ندايى مىرسد كه بايد عدهاى باشند كه ما را از ظلمت حيرت و گمراهى نجات دهند؛ آنان نمايندگان الهى بر روزى زمين هستند كه حقايق را به وحى خداوندى مىيابند. پناه همه بىپناهان و چراغ راه در راهماندگان و اميد اميدوارانند.
نظامى هيچ دولت و حكمرانى را بىنياز از اين شش گروه نمىداند، همان گونه كه اسكندر مقدونى با همه جهانگيرىاش نيازمند اينان بود. وى اين گروهها را چنين معرفى مىكند.
به تدبير كار آگهان دم گشاد
ز كار آگهى كار عالم گشاد
شنيدم كه هر جا كه راندى چو كوه
نبودى درش خالى از شش گروه
ز پولاد خايان شمشير زن
كمر بسته بودى هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوى چست
كز ايشان شدى بند هاروت سست
زبان آورانى كه وقت شناب
كليچه ربودندى از آفتاب
حكيمان باريك بين پيش از آن
كه رنجانم انديشه خويش از آن
ز پيران زاهد بسى نيم كرد
كه در شب دعائى توانند كرد
به پيغمبران نيز بودش پناه
وزين جمله خالى نبودش سپاه
22. ارتباط با خداوند: ارزش هر آدمى به اندازه ارتباطى است كه با خداى خويش دارد. پيامبران و اولياى الهى بدان جهت با كمالترين و گرامىترين انسانها بودند كه بيش از همه با خداى خود مرتبط بوده و او را پرستش مىكردند.
قرآن كريم در آيات متعددى مردم را به اين نكته متوجه ساخته كه «همه آنهايى كه غير خدا را مىخوانند (با خدا پيكار مىكنند) قدرت ندارند تا يك پشهاى را بيافرينند، و اگر پشه چيزى از آنها بگيرد (خونشان را بمكد) قدرت بازپسگيرى ندارند. طالب و مطلوب هر دو ضعيفاند. آنان قدرت و عظمت خدا را نفهميدهاند، در حالى كه حقيقتاً فقط خداوند قدرتمند و عزيز است».26
علاوه بر اين، انسان حكمران به قدرت و توان بيشترى نياز دارد تا بتواند كارهاى سنگين و مهم جامعه را انجام دهد. از اين رو او بيش از ديگران خود را محتاج خداوند متعال مىداند، خدايى كه «هُوَ القَدير» و «هُوَ الْقَوى»؛ پس لازم است بيشتر از ديگران با خداى خود خلوت كند و از او يارى طلبد.
از اين رو نظامى در حالات اسكندر مىنويسد: او وقتى از همه جا نااميد مىشد و هيچ كدام از شش گروه ياد شده نمىتوانستند به داد او برسند، رو به بارگاه غنى مطلق و قدير و حكيم حقيقى آورده و با عرض نياز به آن بىنياز به رفع معضل مىپرداخت:
كجا دشمنى يافتى سختكوش
كه پيچيدى از سختكوشيش كوش
به پيغام اول زر انداختى
به زر كار خود را چو زر ساختى
اگر دشمن زر بدى دشمناش
به آهن شدى كار چون آهناش
گر آهن نبودى بر آن در كليد
به افسونگران چاره كردى پديد
گر افسونگر از چاره سر تافتى
به مرد زباندان فرج يافتى
چو زخم زبان هم نبودى پسند
ز راى حكيمان شدى بهرهمند
ز چاره حكيم ار هراسان شدى
به زهد و دعا سختى آسان شدى
گر از زاهدان بودى آن كار بيش
به پيغمبران بردى آن كار پيش
و گر زين همه بيش بودى شمار
به ايزد پناهيدى انجام كار
23. اعتدال: يكى از صفات حكمرانى و شهريارى حفظ اعتدال در همه امور است. افراط و تفريط دو آفت بزرگ جامعه است. و جهل يكى از علل آن است. در حديث آمده است: «لا يُرى الْجاهِلُ إِلّا مُفْرِطاً اَوْ مُفَرّطاً؛ جاهل هميشه در يكى از دو حالت افراط و تفريط قرار دارد». شهرياران بايد در عين دست و دلبازى و بخشش، حسابگر و دقيق باشند. در سايه رعايت اعتدال است كه شخصيت افراد مورد توجه قرار گرفته و هر كسى در حد شأن خود از الطاف حكمران بهرهمند مىگردد؛ مناصب بزرگ به افراد كوچك و مناصب كوچك به افراد بزرگ داده نمىشود؛ از اين رو نظامى مىگويد: شهريار نبايد غذاى پيل را به مورچه و غذاى مورچه را به فيل بفرستد. از جمله، پادشاه نبايد به صفات مذموم خست و بخل متصف باشد كه از اعتدال به دور است.
خرد گفت كان كس بود شهريار
كه باشد پسنديده در هر ديار
به داد و دهش چيره بازو بود
جهانبخش بى هم ترازو بود
به مور آن دهد كو بود مورخوار
دهد پيل را طعمه پيلدار
نه چون خامكارى كه مستى كند
به خامه زدن خام دستى كند
رهاورد مورى فرستد به پيل
دهد پشه را راتب جبرئيل
همه كار شاهان شوريده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
كه يك ره سر از نيزه نشناختند
به مستى كلاهى برانداختند
وقتى اعتدال اساس امور قرار نگيرد، بزرگان خُرد مىشوند و خُردان بزرگ، به وقت بخشش، بخل ورزيده مىشود و در هنگام بخل، بىحساب بخشش مىشود.
25 و 24. مردم دوستى و عاقبت انديشى: صفت عاقبتانديشى را عقل و شرع ستودهاند. عاقبانديشى گاهى فردى است و گاهى اجتماعى. آن كه براى آينده خود برنامهريزى مىكند، آيندهاش را دوست دارد و هميشه دغدغه آن را دارد؛ اما برخى افراد به دليل علاقه به اجتماع و بندگان خدا، دغدغه جامعه خود را نيز دارند. از نظر نظامى، حكمران بايد عاقبتانديش باشد. در سايه عاقبتانديشى مىتوان به بسيارى از بحرانهاى اجتماعى غلبه كرد؛ لكن اين عاقبت انديشى زمانى ارزش انسانى و دينى پيدا مىكند كه براى مردم و رضاى خداوند باشد نه براى تضمين حكومت خود. وى در اين خصوص، قصه قحطى زمان بهرام رامثلزده و مىگويد: عاقبت انديشى بهرام باعث شد كه مردم بدون اين كه تلفاتى بدهند از بحران عبور كنند و چهار سالِ دوران قحطى را بدون هيچ مشكلى پشت سر گزارند.
شاه چون ديد قدر دانه بلند
در انبار برگشاد ز بند
سوى هر شهر نامهاى فرمود
كه در او از ذخيره چيزى بود
تا امينان شهر جمع آيند
در انبار بسته بگشايند
با توانگر به نرخ در سازند
بى دِرم را دهند و بنوازند
و آنچه ز انبار خانه ماند باز
پيش مرغان نهند وقت نياز27
نظامى در اين ابيات به چند مسأله اساسى كه حاكم بايد بدان واقف و عامل باشد اشاره كرده است:
الف) آذوقه هر شهر بايد در آن شهر ذخيره گردد، تا در مواقع بحران دسترسى بدان آسان باشد؛
ب) خزانهداران هر شهر بايد از افراد امين و صادق باشند تا اموال مردم را صحيح و سالم حفظ كنند؛
ج) در مواقع ضرورى و بحران، دولت بايد شأن اقشار مختلف جامعه را دريافته و رعايت كند.
د) حاكم همان گونه كه به فكر مردم جامعه است، بايد به فكر لوازم زندگى و ثروتهاى طبيعى نيز باشد. از اين رو بعد از رسيدگى به احوال مردم و آسوده شدن از آنها، بايد به فكر حيوانات و جانداران ديگر نيز باشد. اين همان مسأله حقوق حيوانات است.
تا در ايام او ز بى خوردى
كس نميرد ز هى جوانمردى
آنچه از دانه بود دربارش
هر كسى مىكشد از انبارش
اشترانش ز مرز بيگانه
مىكشيدند نو به نو دانه
جهد مىكرد و گنج مىپرداخت
چاره كار هر كسى مىساخت
لاجرم چار سال بى بر و كشت
روزى خلق بر خزينه نوشت
كارش آن بود كان كيائى يافت
از چنان پيشه پادشائى يافت
جمله خلق جان ز تنگى برد
جز يكى تن كه او به تنگى مُرد
شاه از آن مرد بينوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روى از آن رنج در خداى آورد
عذر تقصير خود به جاى آورد
گفت كاى رزق بخش جانوران
رزق بخشيدنت نه چون دگران
نايد از من و گر چه كوشم دير
كاهوئى را كنم به صحرا سير
توئى آن كز برات پيروزى
يك به يك خلق را دهى روزى28
از نظر نظامى، حكمران نبايد تنها به نظم عمومى و رفاه نسبى جامعه دلخوش باشد، بلكه بايد دغدغه تكتك افراد جامعه را داشته و گرسنگى يك شخص براى او همانند گرسنگى يك جامعه سنگين باشد؛ بدين جهت تلف شدن يك فرد در حكومت بهرام براى او به قدرى طاقتفرسا مىشود و خود را گنهكار مىداند كه به خدا پناه برده و استغفار مىكند. با اين حال طبيعى است كه امور ناشايستى در جامعه اتفاق خواهد افتاد كه حكمران از آن بىخبر بوده يا دير خبردار مىگردد؛ بدين جهت نظامى در عذر تقصير بهرام به خداوند سبحان، چنين سروده است.
توئى آن كز برات پيروزى
يك به يك خلق را دهى روزى
گر ز تنگى يكى ز جانوران
مرد جرمى مرا نبود در آن
كز حسابش خبر نبود مرا
چونكه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنين تضرع ساز
هاتفى دادش از درون آواز
كايزد از بهر نيكرائى تو
برد فترت ز پادشائى تو
چون تو در چار سال خرسندى
مردهاى را ز فاقه نپسندى
چار سالت نوشته شد منشور
كز ديار تو مرگ باشد دور
فرخ آن شه كه او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعيت باز29
نظامى در اين ابيات، علاوه بر منافع اجتماعى حاكم عاقبتانديش و مردمدوست، به يك مسأله مهم ديگر نيز اشاره مىكند كه در احاديث نيز از قول پيامبر اكرم و ائمه اطهارعليهم السلام بيان شده است و آن بركات الهى و غيبى است كه به بركت وجود حكمران عادل عايد جامعه مىشود. در قصه نظامى، چهار سال مرگ و مير از جامعه بهرام دور گشت، زيرا او چهار سال به خلق خدا مخلصانه خدمت كرده بود؛ بنابراين وجود حاكم ديندار و مردمدوست موجب نزول بركات الهى مىشود.
26. اجتناب از خونريزى: قرآن كريم مىفرمايد: «فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً؛30 پس در قتل اسراف مكن كه قتل مورد نصرت است». خونريزى هر چند بحق، بايد در حداقل و به مقدار ضرورت باشد. درست است كه زمين بايد از لوث وجود انسانهاى جنايتكار و مفسد پاك شود، ولى حاكم موفق كسى است كه با مديريت خود امكان رشد و پرورش اين گونه افراد را از بين ببرد، يعنى زمينه شيوع جنايت و ازدياد جنايتكار را از بين ببرد تا مجبور نگردد كه آنها را از دَم تيغ بگذراند. در سطح بينالمللى حتىالامكان بايد با گفت و گو و صلح از تحقق جنگ و كشتار جلوگيرى كند. هر چند نيروى نظامى و انسانى قوى داشته باشد.
به خون ريختن كمتر آور بسيج
در انديش ازين كنده پاى پيچ
چه خواهى ز چندين سر انداختن
بدين گوى تا كى گرو باختن
بسا آب ديده كه در ميغ تست
بسا خون كه در گردن تيغ تست
نترسى كه شمشير گردن زنت
بگيرد به خون كسى گردنت
كژاوه چنان ران كه تا يك دو ميل
نيندازدت ناقه در پاى پيل
ببين تا چه خون در جهان ريختى
چه سرها به گردن درآويختى
بسا مملكت را كه كردى خراب
چه پرسند چون داد خواهى جواب
بدين راست نايد كزين سبز باغ
گلى چند را سر در آرى به داغ31
27. دليرى و فرماندهى: شجاعت و دليرى، از نظر نظامى، از صفات لازم و ضرورى فرماندهى و حكمرانى است. ترسو بودن آفت رهبرى است. شجاعتى كه نظامى مىگويد، شجاعت ذاتى فرمانده است نه شجاعت متكى به لشكر و قدرت حكومتى. آن كه ذاتاً دلير است هميشه دلير است، چه در اوج قدرت باشد يا در گوشه زندان باشد.
آن كه دليرى و آزادگىاش متكى به فهم و تربيت و شخصيت وجودى خودش است، هميشه چنين است؛ اما آنكه به زور بازوى ديگران دليرى مىكند، به محض جدايى از آنان، خود را تُهى ديده و تن به پستى مىدهد. نظامى مىگويد: فرمانده بايد آن گونه دلير باشد كه لشكر از او قوّت و قدرت بگيرد؛ يعنى پشتوانه لشكر و كشور باشد نه لشكر پشتوانه او گردد.
به نيك و بد كار زارش رَهست
نبرد آزماى است و كار آگهست
بپرسيد كان چيست در كار زار
كه از بهر پيروزى آيد به كار
سپه را چه تدبير دارد به جاى
چه سختى كند مرد را سست پاى
نبرد آزماى جهانديده گفت
كه پيروزى آن پهلوان راست جفت
كه در لشكر چون تو شاهى بود
به فر تو يك تن سپاهى بود
شنيدم ز جنگآزمايان پيش
كه از زور تن زهره مرد بيش
دليرى است هنجار لشكر كشى
سرافكندگى نيست در سركشى32
دليرى به تنهايى ممكن است آفتزا گردد، از اين رو نظامى آن را به صفاتى ديگر وابسته دانسته و گفته است: فرمانده دلير بايد علاوه بر دليرى، دانا، مؤمن به خدا و باگذشت باشد. اگر دليرى با صفات ذكر شده قرين نباشد سر از طغيان و آدمكشى درمىآورد. نظامى در اين باره مىگويد: بر خود متكى باش و بر خدا متوكل، جز خدا بر كسى توكل نكن و پيروزىات را نتيجه توكل بر خدا بدان، اگر پيروز شدى با اسيران مدارا كن، راه فرار را بر دشمن مبند، وقتى پيروز شدى از پيروزى در برقرارى صلح و آرامش استفاده كن نه در دشمنكشى و دشمنتراشى.
از نظر نظامى لشكر بر دو ركن اساسى استوار است: صبورى و توكل به خدا. فرماندهى كه پشتوانهاش خدا باشد خود پشتوانه لشكرش مىشود:
به هنگام لشكر برآراستن
ز لشكر نبايد مدد خواستن
صبورى ز خود خواه و فتح از خداى
كه لشكر بدين هر دو ماند به جاى
چو پيروز باشى مشو در ستيز
مكن بسته بر خصم راه گريز
گه نااميدى به جان باز كوش
كه مردانه را كس نماليد گوش33پىنوشت
*) مدرس حوزه و دانشگاه.
1. ذبيح الله صفا، تاريخ ادبيات ايران (تهران: انتشارات فردوس) ج2، ص 800.
2. شعراء العجم يا تاريخ شعر و ادبيات ايران، ترجمه سيدمحمد تقى فخر داعى گيلانى، ج1، ص 227.
3. ر.ك: كليات، ص 858 و 972.
4. كليات، خسرو و شيرين، ص 128، 129 و 130.
5. كليات، شرفنامه، ص 882.
6. همان، ص 292.
7. همان، ص 931.
8. بقره (2) آيه 266.
9. اعراف (7) آيه 176.
10. رعد (13) آيه 3.
11. كليات، شرفنامه، ص 999.
12. همان، ص 1000.
13. همان، ص 1006.
14. همان، ص 1007.
15. همان، ص 1010.
16. هفت پيكر، ص 660.
17. همان، ص 662.
18. «العدل حياة الاحكام» عبدالواحد آورى، غرر و درر آمدى (تهران: چاپ دانشگاه) ج 1، ص 104.
19. «العدل قوام الرعيه»، همان، ص 183.
20. «الرعية لا يصلحها الا العدل»، همان، ص 354.
21. «إنّ العدل ميزان اللَّه سبحانه الذى وضعه فى الخلق»، همان، ص 508.
22. همان، ج 2، ص 178.
23. همان، ج2، ص 184.
24. نهج البلاغه، نامه 53.
25. ر.ك: همان.
26. «إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ». حج (22) آيه 73.
27. كليات هفت پيكر، ص 663.
28. همان.
29. همان، ص 664.
30. اسراء (17) آيه 33.
31. كليات، هفت پيكر، ص 1295.
32. كليات، شرفنامه، ص 966.
33. همان، ص 966.