نامهاي به خدا
فریبرز سهیلا
يک اللهاکبر برايمان کافي است اگر...
سلام خدا!
از اين جا قرار است برايت نامه بنويسم و درد دلهايم را پست کنم. ميدانم تو نخوانده حرفهايم را ميداني و هيچ احتياجي به نامه نيست؛ اما خُب، براي اين دل بيقرار، نامه مينويسم تا بلکه آرام بگيرد از بودن با تو!
نامه مينويسم تا يادم بيفتد از آدميّتم، از اين که تو خدايي و من مخلوق! جنس حرفهايم را ميشناسي. شبيه همان حرفهايي که با هم ميزنيم، هر روز و هر شب، هر ساعت و هر لحظه. بعضي مواقع گلايه است از سر تنهايي و بعضي موقعها، شکر است از شاديهايي که به زندگيام ميبخشي. از اتفاقهاي زندگيام که موشکافيشان ميکنم، از چيزهايي که بعضي موقعها حال و هواي روزمرگي ميگيرند و حواسم را از زندگي پرت ميکنند. از سؤالها و دغدغههايم برايت ميگويم. جنس حرفهايم متفاوت است؛ مثل حس و حال بعضي موقعهايم؛ ولي يک چيز هيچ وقت فرقي نميکند و آن اين که ميدانم تو هميشه هستي و من تا هميشه دوستت دارم!
ميداني! يک سؤال از ديروز تا به حال گوشهي ذهنم جا خوش کرده است. جوابش را هم هر چه جستوجو ميکنم، کمتر پيدا ميکنم. بگذار از اول ماجرا برايت تعريف کنم.
ديروز وقتي داشتم از مطب دندانپزشک ميآمدم، توي ايستگاه اتوبوس، خانمي مضطرب کنارم نشسته بود و مدام پشت سر هم، زير لب چيزي ميگفت و بعد دستش را به هم ميفشرد. سعي کردم بدانم زير لب چه ميگويد، ميگفت:«خدايا! خودت درستش کن؛ خدايا! سپردمش به تو، هر چه خير است پيش بيايد. خدايا!...» و بعد دوباره مضطرب ميشد. از او دربارهي مشکلش پرسيدم؛ گفت که گرفتاري برايش پيش آمده و دعا ميکرد حل بشود. آخر حرفش هم گفت توکل بر خدا و بعد دوباره همان اضطراب و استرس!
کارش برايم عجيب بود. توکلش و بعد اضطرابش از مشکلش! نشستم با خودم فکر کردم چند بار توي زندگي با اين جور آدمها برخورد کردهام يا حتي خودم هم اين حالت را داشتهام؟ اين که توکل کنم و بعد باز هم مضطرب بشوم!
توي زندگي همهي ما مخلوقات توکّل هست و ما مدام ميگوييم« الهي به اميد تو!». ادعايمان ميشود تو همه چيز ما هستي و پشتمان به تو گرم است؛ اما نميدانم چرا سروکلهي يک مشکل که پيدا ميشود، مضطرب ميشويم و انگار که يادمان ميرود ادعايمان را.
ديروز متوجه شدم که بارها شبيه اين خانم شدهام و آدمهايي شبيه او را ديدهام.
نميدانم ما راه و رسم درست توکّل را نميدانيم يا اصلاً توکّل نميکنيم؟
قسمت جالب ماجرا اين است که ما آدمها روزانه هزاران بار ميگوييم«اللّهاکبر» بعد به محض بروز يک مشکل، يادمان ميرود يا شايد هم اين «اللّهاکبر» را از ته دل نميگوييم!
روزانه چند بار حمد و سپاس تو را ميگوييم؟ چند بار دانههاي تسبيح را با يادت ميشماريم؟ حمد و سپاست ميگوييم و عظمتت را شکر ميکنيم، بعد حادثهاي که سرازير ميشود از وجودش آشفته ميشويم. پريشانوار از بودنش ميترسيم.
تا به حال چند بار«امن يجيب» را خواندهايم و بعد باز هم با نگراني دست و پنجه نرم کردهايم؟
شايد رسم توکّل نميدانيم که اين چنين آشفته ميشويم؟
ياد دنداندرد خودم ميافتم. وقتي دنداندرد داريم، قرار است دندان به درد نخورمان را بکشيم يا تعمير کنيم. با يک بيحسي همه چيز را ميسپاريم به دندانساز و دندانپزشک. به يک بيحسي اعتماد ميکنيم و درد دندان را از خودمان دور ميکنيم؛ حتي فکرش را هم نميکنيم و آشفته هم نميشويم.
شبيه همين درد دندان، وقتي دردي توي زندگيمان پيش ميآيد، چرا به بيحسي توکّل اعتماد نميکنيم؟ چرا ذکر و توکّلمان، بيحسمان نميکند؟
انگار جنس توکّلمان شيشهخرده دارد؛ وگرنه اگر تو به لبهي پرتگاه هم بکشانيمان يا حتي اگر پرتمان هم بکني، بايد ته دلمان قرص و محکم باشد که داريم روي دستهاي تو پرت ميشويم و زير بالهاي تو مأمن گرفتهايم.
ميبيني خداي مهربان، جنس توکّلمان هم مثل خيلي چيزهاي ديگر اين روزها، غشّ دارد؛ وگرنه يک ذکر«اللّهاکبر» برايمان کافي بود. از تو بزرگتر که در هستي نداريم، پس چرا گاهي بين يک چيز کوچک و تو، باز هم مضطرب ميشويم؟
خدايا من باور کردهام جنس توکّلمان جور نيست؛ وگرنه ته دلم بايد قرص قرص باشد. ته دل همهي آدمها بايد قرص باشد.
برايت نامه نوشتم بگويم ته دلمان را قرص کن! يادمان بده از باور خودمان از ته وجودمان بگوييم«اللّهاکبر»! يادمان باشد تو بزرگتر از همه چيز هستي.
يادمان باشد توکّل بياعتماد، توکّل نيست. توکّل، يعني سپردن تمام و کمال بدون ذرهاي آشفتگي؛ يعني بيحسي درد.