پارکپلاس
فریبرز سهیلا
دلخوشيها کم نيست
توي يک سوپرمارکت مشغول خريد هستم. خانمي از آقاي فروشنده درخواست فيلم جديد را دارد. فيلمي که فروشنده روي پيشخوان گذاشته، نظرم را جلب ميکند. فيلم خوبي است. جديداً ديدهام. به خانم پيشنهاد ميدهم ببيند. از من راجع به محتواي فيلم ميپرسد: «شاد است؟ ميشود با آن خنديد؟» در جوابش ميگويم: «نه! کمدي نيست؛ ولي موضوع جالبي دارد.» سري به علامت منفي تکان ميدهد و ميگويد: «جالب به چه دردم ميخورد. ميخواهيم چند ساعت غم و غصههايمان فراموشمان شود و بخنديم.» بعد از فروشنده درخواست يک فيلم کمدي ميکند.
از فروشگاه بيرون ميآيم در حالي که حرف زن توي ذهنم تلوتلو ميخورد. به حرفهاي آن زن فکر ميکنم و جستوجويش براي دو دقيقه خنديدن. ياد مطلبي که صبح توي اينترنت ديدم ميافتم اينکه ما جامعهي شادي نيستيم. رتبهي کشور ما در آماري که براي شاد بودن گرفته شده، بسيار پايين است. از صحت و سقم خبر که بگذرم و به خودم بقبولانم که خبر ممکن است از منبع معتبري نباشد يا کذب باشد و... ماجراي زن يادم نميرود. تلاش براي شاد بودن، کنار آمدن با مشکلات با ديدن فيلم کمدي؟ اين زن مشابهات فراواني توي جامعه دارد. خيليها دنبال شادي و شاد بودن هستند؛ اما صرفاً با چه انگيزه و وسيلهاي؟ يعني شاد بودن ما صرفاً وابسته به يک فيلم است؟ يک شادي مصنوعي؟ هيچ انگيزه و دليلي براي شادي توي زندگيها نيست؟
ياد جملهاي از ارسطو ميافتم که ميگويد: «شادي، بهترين چيزهاست و آنقدر اهميت دارد که چيزهاي ديگر وسيلهي به دست آوردن آن ميشوند.»
اما مسئله اين است با چه هدفي قرار است شاد شويم؟ شادي حول چيزهاي خاصي ميگردد يا وسيلهاي خاص مثل يک فيلم منبع شادي است يا اصلاً شادي چيزي ديگري است؟
باز هم سر از پارک درميآورم تا از آدمها و احوالاتشان بپرسم؛ از شاديها و چگونه شاد شدنشان.
اولين کساني که با آنها برخورد ميکنم پيرمرد و پيرزني هستند که روي يک نيمکت با هم نشسته و عصر زندگي را به سر ميبرند.
نزديکشان ميشوم و از آنها در مورد شاد بودن و دلخوشيشان در زندگي ميپرسم. پيرزن جوابم ميدهد: «شادي زندگيمان بچهها و نوههايي هستند که دور و برمان را گرفتهاند. گر چه هر کدام در گوشهاي زندگي ميکنند، همين بودنشان و خاطرههايشان مايهي آرامش زندگيمان هستند.»
پيرمرد در ادامه ميگويد: «به علاوه در کنار هم بودنمان و همديگر را داشتن بزرگترين شادي زندگيمان است. ما هم با مشکلات دست و پنجه نرم کردهايم خيلي بيشتر از زندگي امروز و پيشرفتهايش؛ ولي در کنار اين مشکلات همديگر را هم داشتيم و خدايي که بالاي سرمان بود و اينها بزرگترين دلخوشي است که ميشود با آن شاد بود و غم و غصهها را فراموش کرد.»
پيرزن با لبخندي ميگويد: «من هم با مادرشوهرم دعوا داشتهام؛ مثل همهي اين عروس و مادرشوهرها! ما هم مشکل مادي داشتهايم؛ مشکل تفاوت با بچهها را داشتهايم؛ چيزي که اين روزها تفاوت نسل ميگويند؛ اما مسئله اين است که با اين مشکلات دست و پنجه نرم کردهايم؛ با بودن در کنار هم. سعي کردهايم براي هم انگيزهي زندگي باشيم و محيط شادي را فراهم کنيم.»
پيرمرد علت سؤالم در اين مورد را ميپرسد. ماجراي سوپرمارکت را برايش تعريف ميکنم. ميگويد: «علت اينکه بعضي از افراد شاد نيستند اين است که سطح توقعشان بالاست. خيليها فکر ميکنند زندگي اطرافيان بيمشکل است و توقع دارند زندگي آرام و بيدغدغه بگذرد. اين افراد چه بسا حتي اگر بيمشکل هم زندگي کنند باز هم شاد نيستند؛ چون درک درستي از شادي ندارند. بايد توقع مناسب داشت. جادهي زندگي مثل همهي جادهها پر از پيچ و خم است؛ اما مسئله اين است که اين پيچ و خمها زندگي را زيباتر ميکنند. گاهي بايد به مشکلات هم خنديد.»
با اين جمله هر سه ميخنديم. با آنها با لبخند و آرزوي سلامتي جدا ميشوم.
جمع بعدي که با آنها روبهرو ميشوم زن و مرد متأهلي هستند که عصرهاي عاشقانهيشان را با پارک تقسيم ميکنند. آنها هم احساس خوشبختي ميکنند. گرچه از خانوادههايشان دور هستند، و گاهي به دليل مشکلات اقتصادي و کاري اندک ساعتي را در روز کنار هم هستند، به همان اندک دلخوش هستند. با وجود اينکه براي رسيدن به هم سختيهاي زيادي را کشيدهاند، باز هم براي هر دو شادترين اتفاق زندگيشان آشنا شدن با هم است.
بانوي خوشبخت اين زندگي عامل شادي را بخشش ميداند. ميگويد: «توي زندگي همهي آدمها مشکل وجود دارد؛ اما مسئله اين است که بايد بخشش را سرلوحهي زندگي خود قرار دهيم. ناراحتي و دلخوري توي زندگي همهي انسانها وجود دارد و اصلاً انگار که جزء لاينفک زندگي باشد، چه آنها که لبخند به لب دارند و چه آنها که غمگين و عبوس هستند. هر دو در زندگي ناهمواريهايي را پيش رو داشته و دارند. اگر با اتفاقها به خوبي کنار بيايند، ميتوان لبخند به لب داشت. اين باعث ميشود بار خودتان هم کم شود. مثلاً اگر شما از کسي يا اتفاقي دلخوري و ناراحتي داشته باشيد و مدام با اين ناراحتي فکرتان را درگير کنيد، مسلماً هميشه بارش بر دوشتان است. اين هيچ سودي برايتان ندارد جز اينکه شادي را که بزرگترين سهم هر کس از زندگي است از شما ميگيرد...»
مرد هم با نظر بانويش موافق است و ادامه ميدهد: «دقيقاً من هم همين نظر را دارم. شادي بزرگترين سهم آدم از زندگي است. اصولاً تمام تلاش آدم و کارهايي که انجام ميدهد براي يک لحظه شاد بودن و آرامش خاطر است.»
با هر دوي آنها با آرزوي خوشبختي و شادي جدا ميشوم.
روي يک نيمکت، زني تنها نشسته و چشم به دختري زيبا و شيطان که در گوشهاي از پارک بازي ميکند، دوخته است. خستگي بهانهاي ميشود تا کنارش بنشينم. در کنار رفع خستگيام باب صحبت با او را هم باز ميکنم. اسمش نسرين است و 38 ساله و مادر يک دختر 5 ساله. مطلقه و تنها با دخترش زندگي ميکند. چون صبحها به دليل کار، وقتش را با دخترش نميگذراند، سعي ميکند براي جبران، عصرها را با کودک دلبندش بگذراند. بعضي از اين عصرها را در پارک ميگذراند. يک خستگي خاصي توي چهرهاش موج ميزند. شايد خسته از بار زندگي! همين مرددم ميکند براي پرسيدن از شادي، اما ميپرسم.
ميگويد: «توي زندگي همه، خوشي و ناخوشي هست؛ اما آدم بايد بند دلش را به چيزي وصل کند؛ يعني دلش به چيزي توي زندگي خوش باشد. خوشي هم توي زندگي همه هست.»
ميگويم: «اتفاقاً به نظر من آدمهاي مشکلدار قدر خوشي و شادي را بهتر ميدانند.»
جواب ميدهد: «بله. درست است؛ چون به نوعي همان دلخوشي يا انگيزهي زندگيشان همين شاديهاي کوچک و بزرگ است.»
از شاديهايش توي زندگي ميپرسم. ميگويد: «بند دلم به دخترم وصل است. تولد دخترم بزرگترين شادي زندگيام است؛ گرچه بين کوهي از مشکلات متولد شد. بعد از خدا، دلخوشيام توي زندگي دخترم است.»
به دخترش نگاه ميکنم و به نگاهش به دخترش. خستگي توي چشمهايش جايش را به لبخندي داده است. نظرش را راجع به شاد بودن ميپرسم.
- مهمترين علت شادي از نظر من اين است که آدم گذشتهگرا نباشد. نگاه کردن به گذشته به شرط عبرتگيري از آن کار خوبي است؛ اما حسرت خوردن و اينکه مدام نگاهت به گذشته باشد کار اشتباهي است که گاهي زندگي را به آدم زهر ميکند. گذشته هر قدر ناراحتي و ناخوشي داشته باشد، گذشته است. حال را بايد دريافت... اکثر مردم به علت گذشتهگرا بودن غمگين هستند و ناراحت؛ چون نميتوانند مسائل گذشته را براي خودشان حل کنند.
البته در مورد آينده هم صدق ميکند. بعضيها مدام يا نگاهشان به گذشته است و حسرت ميخورند و يا اينکه مدام در فکر آينده هستند و استرس و دغدغهي ساخت آن را دارند؛ يا حتي تلاش ميکنند براي شاد بودن در آيندهاي که هنوز نيامده. هر دو اينها باعث ميشود انسان نتواند شاد باشد؛ چون خوشي فقط در حال، اتفاق ميافتد.
در همين حين کودکي با يک جعبهي آدامس کنارمان ميآيد. 8-9 ساله است. نگاهش ميکنم و ميگويم اگر به جاي يکي نصف آدامسهايش را بخرم چه کار ميکند؟ برقي توي چشمانش ميدود و ميگويد: «ميخريد؟ تخفيف بهتان ميدهم.» و بعد با حالتي معصومانه ميگويد: «اين جوري سريعتر تمام ميشود و ميتوانم درسم را هم بخوانم.»
به حرفم عمل ميکنم. از شادي کودکانهاي که پيدا ميکند شاد ميشوم. با خودم ميگويم عجب دلخوشي معصومانهاي!
رو به نسرين ميگويم: «انگار شاد بودن يک عامل ديگر هم دارد! شاد کردن ديگران. حس خوبي دارد. يک شادي بدون هيچ بهانهاي.»
نسرين هم حرفم را تأييد ميکند.
از دور يک روحاني را ميبينم. بر آن ميشوم تا از او هم در مورد شادي بدانم و اينکه شادي در اسلام چگونه است؟ براي يک مسلمان شادي چيست؟ از نسرين خداحافظي ميکنم و به سمت روحاني ميروم. از حاجآقا سؤالهايم را ميپرسم. در جوابم ميگويد: «شادي در اسلام هم توصيه شده است. ائمهي معصومين با تمام سختيهايي که در زندگي و طول عمر مبارکشان داشتهاند، هيچ وقت از بابت مشکلات دنيوي ناراحت و غمگين نبودهاند. برعکس، انسانهاي خوشرويي بودند که هميشه لبخند بر لبان مبارکشان بوده است. ما حتي حديث مبارکي داريم که: «اندوه مؤمن در دل او و شادي در چهرهاش است.» همچنين ميفرمايند: «مواقع شادي فرصت است.»
همچنين اسلام تأکيد بر شاد بودن و بهرهگيري از لحظههاي شاد به منظور بالا بردن آمادگي روحي و رواني دارد.»
از حاجآقا خداحافظي ميکنم و به سمت درِ خروجي پارک ميروم. در مسيرم با جمعي از دختران شاد روبهرو ميشوم. شاد هستند و شنگول! نزديکشان ميشوم تا با آنها نيز صحبت کنم. از هر جور سني بينشان پيدا ميشود؛ بعضيها همکلاسي بودند، بعضي هم همرشتهاي. بعضيها هم همخوابگاهي. بهانهي دور هم بودنشان هم اين بود که همدانشگاهي بودند و به قول خودشان با شروع سال تحصيلي جديد تا هنوز به درس و امتحان دچار نشدهاند، آمدهاند ديدار تازه کنند و خوش باشند. از شادي و شاد بودن از آنها ميپرسم.
اولينشان دختر 22 سالهاي است که مجرد است. آزاده ميگويد: «بعضيها با اينکه سوژههاي زيادي دارند براي شاد بودن، اما باز هم دلخوشي ندارند. به نظر من اين افراد هدف زندگيشان معلوم نيست. اصلاً نميدانند براي چه زندگي ميکنند و دقيقاً به همين دليل، خوشي ميزند زير دلشان. به نظر من اين افراد معناي زندگي را نميدانند. توي کتابي خواندم از افرادي که توي يک اردوگاه زنداني بودند، فقط آنهايي توانستهاند طاقت بياورند که انگيزهاي در زندگي داشتهاند. اکثر انسانها در زندگي خود چيزي دارند که به خاطر آن حاضرند زندگي کنند؛ کسي يا چيزي که معناي زندگيشان است.»
مهرناز 27 سالهي متأهل ميگويد: «گاهي وقتها مقايسهي زندگي خود با ديگران و موقعيتهايشان خيلي خوب است؛ حتي اگر در زندگي صدها مشکل داشته باشيد، گاهي بايد زندگي خود را با ديگران مقايسه کرد. اين روند شايد برخي مواقع براي کم کردن گلايهها از زندگي کارساز باشد! براي اينکه بدانيد با وجود اين مشکلات، وضعيت ميتوانست بدتر از اينها باشد، و اين باعث ميشود قدر دلخوشيهاي زندگيمان را بدانيم. علت اصلي شاد نبودن به نظر من ميتواند: رضايت نداشتن از داشتهها و حسرت خوردن بابت نداشتهها باشد.»
زهرا 25 ساله ميگويد: «مسئله اين است که اغلب مردم همان قدر شاد هستند که انتظارش را دارند. اگر بخواهند شاد باشند، ميتوانند؛ اما اکثر مردم مايلند با غم و غصه کنار بيايند تا شاد بودن. انگار اصلاً به شادي فکر نميکنند!»
ندا در ادامه ميگويد: «بايد مثبتانديش بود. مثلاً من دوستي دارم که بابت قبول نشدن در دانشگاه چند ماه ناراحت و افسرده بود، در حالي که ميتوانست از فرصتهايش استفادهي بهتري بکند. يا خيليها از افراد فاميل و آشنا را ميشناسم که شبيه همين با يک مشکل کوچک، تمام درها را به روي خود ميبندند. مثلاً کار نداشتن، مشکل مادي، ازدواج و خيلي چيزها. اينها مشکلات زيادي است؛ اما مسئله اين است که با غصه خوردن حل نميشود. فقط لذت زندگي را از دست ميدهند.»
بيتا هم با ندا موافق است و در ادامه ميگويد: «بله، بايد مثبتانديش بود. اين يک شعار نيست، يک اصل زندگي است. از پس لحظههاي تيره هم ميشود لحظههاي روشن را جستوجو کرد.»
من در جوابش ميگويم: «مثل آسمان تيرهي شب که پر از ستارههاي زيباست.»
بيتا ادامه ميدهد: «به قول سهراب سپهري:
نه تو ميماني... و نه اين اندوه
و نه هيچ يک از مردم اين آبادي
به حباب نگران لب يک رود قسم
و به کوتاهي لحظهي شادي که گذشت
غصه هم ميگذرد
آنچناني که فقط خاطرهاي خواهد ماند
لحظهها عرياناند
به تن لحظهي خويش جامهي اندوه مپوشان هرگز.»
حرفهايمان را با ياد سهراب و خنده تمام ميکنيم و از جمع شادشان جدا ميشوم.
همان مسيرم را به سمت خروجي ادامه ميدهم و به حرفها و شاديها و آدمها فکر ميکنم. بوي ماه مهر است و شادي بچهها از مدرسه. توي مسيرم مدرسهاي است. هجوم بچههاي مدرسهاي با کتاب و کيف و شاديشان از صداي زنگ و تعطيل شدن مدرسه. با خودم ميگويم: «کاش همهي شاديها مثل شادي بچهها بود. بيبها و بيبهانه!»
به خانه که ميرسم دفترم را باز ميکنم و نتيجهي فکرهايم را مينويسم:
زندگي جريان دارد
چه در باغ پراحساس گل ياس
چه در بوتهي يک خار
آنچه زيبا ميکند اينها را
نگاه من و توست.