پارکپلاس
فریبرز سهیلا
تيرماه که ميشود تب و تاب کنکور هم زياد ميشود. هر مجله و روزنامهاي به نحوي از اين ماراتن علمي حرف ميزنند. کنکوري که گاهي غول بيشاخ و دم ميشود. حتي اين روزها پارک هم بوي کنکور و درس را ميدهد. با خودم ميگويم علت اهميت کنکور چيست؟ شايد اينکه سواي درس خواندنش و قبول شدن و رفتن به دانشگاه و شروع يک مرحلهي جديد از زندگي آدم، مهمترين مسئلهاش انتخاب باشد؛ انتخابي که بزرگترين سرنوشت آيندهي شما را رقم بزند. انتخابي که قرار است آيندهي شغلي و نوع کار و زندگي آينده بسته به آن است. البته ناگفته نماند که مهمترينش را قبلترها آن موقع که داشتيم تازه ميفهميديم دبيرستان يعني چه، توي برگهاي به نام انتخاب رشته انجام داديم.
توي پارک نشستهام و منتظر آمدن همکلاسي دوران دبيرستانم. سالها از هم بيخبر بوديم و حالا بعد از فارغالتحصيل شدن من و او از دانشگاه ديدارمان تازه ميشود.
ذهنم ميرود به سوي آن سالهاي خوب دبيرستان؛ به آن موقعها که مثل همين روزها تب و تاب کنکور داشتيم. من و فرشته هر دو در يک دبيرستان بوديم؛ من رياضي و او تجربي؛ اما با يک فرق، او عشق هنر در سر داشت و بس. عليرغم اينکه توي سالهاي دبيرستان رشتهاش را هنر انتخاب نکرد و استعدادش توي درسهاي تجربي مثالزدني بود، اما اين از علاقهاش چيزي را کم نکرد. توي همين تاب و تب کنکور بالأخره سَرِ رشتهي مورد علاقهاش رفت و شد داوطلب هنر. دانشگاه رفتنش دو سال ديرتر از بقيهي همسن و سالهايش شد؛ اما بالأخره به عشقش رسيد و شد دانشجوي هنر و حالا يک هنرمند!
صداي سلام پرسر و صداي فرشته مرا از آن سالها به پارک برميگرداند. از ديدنش به اندازهي شيريني سالهاي دبيرستان ذوق ميکنم. بعد از احوالپرسيها و ديدار تازهکردنها، از فرشته راجع به رشتهاش ميپرسم؛ از خاطرهاش که قبل از آمدنش توي ذهنم مرور شد. فرشته ميگويد: «از انتخابم راضيام. شايد اگر همان سالها کنکور تجربي را ميدادم، الآن دکتر بودم! شايد هم پرستار با يک درآمد خوب! حداقل بهتر از درآمد هنر. اين را خيليها موقع برخورد با من ميگويند؛ اما من برايم علاقهام مهم بود. شايد اگر دکتر ميشدم، دکتر موفقي بودم؛ اما دوست نداشتم. انگار که چيزي توي زندگيات کم باشد. الآن اينطور نيست. احساس ميکنم همهچيز زندگيام سر جايش است. هنوز هم اگر برگردم به همان سالهاي دبيرستان، هنر را انتخاب ميکنم.»
هوس بستني، مهمان هميشگي اين هواي گرم تيرماه است. به پيشنهاد فرشته دوتايي قدم ميزنيم تا به دکهي بستني برسيم.
توي مسير، دختري روي يک نيمکت غرق در کتابهايش مشغول خواندن است. به نظر کنکوري ميرسد.
اين را فرشته ميگويد و با اين حرفش دختر سر از دنياي کتاب به سمت ما ميکشد. لبخند ميزند و ميگويد: «بله.»
اسمش «اسما» است، 19 ساله. دارد خودش را براي کنکور رشتهي انساني آماده ميکند. ميگويد: «توي دبيرستان رياضي ميخواندم؛ اما احساس ميکردم به رشتهي انساني علاقهي بيشتري دارم. تا اينکه توي سال سوم اين احساس بيشتر شد و تصميم نهاييام را گرفتم و عليرغم همهي مخالفتها تغيير رشته دادم و بکوب خواندم تا براي رشتهي انساني قبول شدم؛ اما رتبهام به رشتهاي که ميخواستم نميخورد. براي همين يک سال ديگر کنکور دادم.»
اسما بحث را با طرح يک موضوع ادامه ميدهد «تأثير خانوادهها». او معتقد است خانواده مهمترين تأثير را دارد در انتخاب. به نظر او خانواده مهمترين نهادي است که بايد اين امکان را براي فرزندان فراهم کند که بر اساس شناخت روحيات خود انتخاب کنند.
او ميگويد: «يکي از دوستان خواهرم خيلي به رشتهي انساني علاقه داشت؛ اما خانوادهاش معتقد بودند بايد حتماً پزشک يا مهندس شود. الآن مهندس است؛ اما هنوز که هنوز است دلش به رشتهاش راضي نيست، با وجود اينکه کار خوب با درآمد بالايي دارد.»
فرشته هم با اسما موافق است و در ادامهي بحث او ميگويد: «گاهي وقتها، خانوادهها آرزوهاي نهفتهي خودشان را در فرزندانشان ميبينند؛ آرزويي که روزي داشته و نرسيدهاند و حالا نمود اين آرزو را در فرزندانشان جستوجو ميکنند.»
بيشتر از اين وقت اسما را براي درس خواندن نميگيريم و او را با کتابها به همراه يک آرزوي موفقيت تنها ميگذاريم.
بعد از کمي قدم زدن و حرف زدن و تجديد خاطره، کنار دکهي بستنيفروشي ميرسيم. سفارش را ميدهيم و منتظر ميايستيم. در اين حين، فرشته پسرخالهاش را ميبيند. و بعد از احوالپرسي او را هم وارد بحث امروزمان ميکند؛ اينکه او چه نظري در مورد انتخاب دارد؟
مصطفي 26 ساله، ليسانس علوم سياسي و دانشجوي سال آخر کارشناسيارشد روابط بينالملل است. از انتخاب رشتهاش راضي است. او ميگويد اگر باز هم برگردد به آن دوران و باز هم حق انتخاب داشته باشد، باز هم همين رشته را انتخاب ميکند؛ چون همان سالهاي دبيرستان ميدانسته از آينده و زندگي چه ميخواهد و علايقش را بررسي کرده. حتي در انتخاب رشتهي کارشناسيارشدش هم علايقش را بازبيني کرده و بر آن اساس انتخاب کرده است.
او معتقد است آدمي در هر مرحلهي زندگي بايد بداند از زندگي چه ميخواهد.
خودشناسي مهمترين مسئله است. اگر آدم خودش را بشناسد و بداند علايق و گرايشهايش به چيست، راحتتر انتخاب ميکند؛ حالا چه کنکور، چه هر مرحله از زندگي آدمي. انتخاب آدم بايد واقعبينانه باشد. توي انتخاب منطق، واقعگرايي، اختيار و همهي اين چيزها شرط است؛ اما مهمترين مسئله شماييد.
بستنيهايمان آماده شده، با او خداحافظي ميکنيم و با فرشته راهي يک نيمکت خالي ميشويم. به فرشته ميگويم: «انتخاب شبيه رانندگي است. اگر ندانيم از زندگي چه ميخواهيم، شبيه رانندهاي هستيم که نميداند به کجا رانندگي ميکند و مسيرش کجاست. فقط اتومبيلش را ميراند. در بهترين حالت ممکن است به مقصد خوبي برسيم؛ اما ممکن است هرگز از مقصدمان لذت نبريم؛ به علاوه اينکه گاهي توي اتوباني قرار ميگيريم که دور زدن ممنوع ميشود.»
فرشته با لبخندي ميگويد: «زندگي يک پازل است. بايد بداني چهجوري قرار است بچينياش. چيزي بچين که فردا وقتي داري به پازلهاي چيدهات نگاه ميکني، لبخندي از رضايت روي لبت نقش ببندد.»