پارک پلاس
فریبرز سهیلا
مجرد، خوش به حالت!
تقويم روي ميزم ورق ميخورد «ارديبهشت». انگار با آمدنش آسمان و هوا نيز قطعهاي از بهشت شده است، يک هواي عالي. سررسيد کارهايم، امروز عصر را خالي اعلام ميکند. تصميم ميگيرم هوا را از دست ندهم. راهي پارکي همين حوالي ميشوم.
انگار خيليها مثل من، اين هوا را غنيمت شمردهاند. پارک نسبتاً شلوغ است و پر از آدمهايي از هر صنف؛ خانوادههايي خوش و خرم با بچههايي پر از شيطنت، يا زوج جواني که عاشقانه با هم بودن را متر ميکنند و البته در اين ميان، آدمهايي تنها هم ديده ميشوند که روي يک نيمکت غرق در افکار خودشان و يا خيره به جمع ديگران و شايد تجديد يک خاطره در ذهنشان هستند.
صدايي حواسم را به سمت خود جلب ميکند: «ساعت چند است دخترم؟» ميگويم: «پنج، پدرجان!» تقريباً شصتساله است با يک قيافهي خسته از روزگار؛ اما شيرين و دوستداشتني.
ميپرسم: «تنهايي پدرجان؟»
ميگويد: «هفت سال است تنهايم. هفت سال است که رفته و نيست.»
پسربچهاي را نشانم ميدهد که کمي آن طرفتر غرق در بچگياش است.
- با نوهام ميآيم پارک. او بازي ميکند و من خاطراتم را مرور.
- پس خيلي هم تنها نيستيد.
خدا را شکري ميگويد و از تنهايي من ميپرسد. شيطنتي ميکنم و ميگويم: «هنوز نوهدار نشدهام.»
با قيافهي پدربزرگهاي مهربان، نگاهم ميکند و ميگويد: «تنهايي فقط برازندهي خداست دخترم! هيچ وقت تنهايي را نپسند. روزي اگر حتي تنهايت هم بگذارد، خاطراتي شيرين برايت ميماند که با آنها زندگي کني و البته يادگارهايي از زندگي دونفره، بچهها و نوههايي که دوستشان داري و دوستت دارند.»
آقاهاشم که به قول خودش بچهها و نوهها، «خانبابا» صدايش ميزنند، سي سال از زندگي را زير يک سقف با همسرش تجربه کرده و حالا در نبودش، عصرهاي دلتنگي را با مرور خاطرات شيرين زندگي مشترکش با پارک تقسيم ميکند.
نوهاش، بهانهي رفتن را ميگيرد. برايم آرزوي خوشبختي ميکند و من براي او آرزوي تندرستي، و از هم جدا ميشويم.
نزديکهاي کنکور است و جواناني هم البته ديده ميشوند که نه تفريح را از دست ميدهند نه تلاش را، کنکور را با خود به پارک ميآورند و مجدانه خود را براي نبرد با اين غول علمآموزي آماده ميکنند. کنکوريهاي چندنفره، دونفره و گاه يکنفره.
در بين تماشاي اين آدمها، چشمم به دختر و پسري ميافتد که کنار هم مشغول سر و کله زدن با يک مشت کتاب و جزوهاند. نزديکشان ميشوم، دختر متوجه حضورم ميشود و سرش را از جزوهاش ميگيرد. قبل از من ميگويد: «ما خواهر و برادريم!»
لبخندي ميزنم و ميگويم: «من که نسبت شما را نپرسيدم.»
ميخندد و ميگويد: «از بس مشکوک نگاهمان کردهاند، به همه اعلام ميکنيم!»
مريم و محمد، خواهر و برادر دوقلو هستند که دانشگاه را با هم و در يک رشته خواندهاند و حالا خود را براي کارشناسيارشد آماده ميکنند و کمتر از يک ماه ديگر، هر دو با غول ارشد، از نوع آزادش دست و پنجه نرم ميکنند.
دوقلوهاي تقريباً همسان، حتي از نظر رشتهي دانشگاهي، که بعضي روزها را با هم در پارک درس ميخوانند! 24 سالهاند و هر دو مجرد. ياد حرفهاي آقاهاشم ميافتم و ميپرسم: «بچهها! مجرد بودن بهتر است يا متأهل بودن؟»
محمد در جوابم ميگويد: مجرد بودن لذّت خاص خودش را دارد؛ اما تا يک زماني. متأهل شدن هم آخر بدبختي نيست. بستگي دارد چگونه و چه زماني اقدام به تغيير فاز از مجردي به متأهلي بکني. مثلاً اگر هنوز آمادگي نداري و کلي برنامه براي زندگيات، يا هنوز حتي نميداني از زندگي چه ميخواهي، نبايد به متأهلي فکر کني.»
مريم هم در ادامه ميگويد: «من هم همين نظر را دارم؛ اما از لحاظ ديگر. مثلاً اگر قرار باشد چون همهي دوستانت متأهل شدهاند يا مجردي توي فاميلتان نيست ازدواج کنيد، خيلي زود متأهل شدن برايتان جهنمي ميشود و مجردي بهشت دور از دسترس. ازدواج بايد در شرايطي صورت بگيرد که مطمئن باشيد توي انتخابتان فقط خودتان دخيل هستيد.»
مريم و محمد دوقلو، هر دو، مجردي و متأهلي را خوب ميدانند، با اين شرط که به وقتش و با اهلش.
براي هر دو آرزوي موفقيت ميکنم و خداحافظي، پايان حرفهايمان ميشود.
سري به بوفهي پارک ميزنم. کنار بوفه، زني نگاهم ميکند. انگار که ميخواهد چيزي بگويد يا آشنايي باشد! بالأخره دل به دريا ميزند و باب صحبت را از بوفه، هوا و... شروع ميکند و ميرسد به گفتوگويم با محمد و مريم که اتفاقي شنيده و مشتاق شده است. صحبت به تأهل و مجرد بودنش ميکشد. ليلا ميگويد، چهار سال است ازدواج کرده. 25 ساله است و شوهرش سي ساله. ميپرسم: «حالا بعد از چهار سال، مجردي بهتر بود يا متأهلي بهتر است؟»
اينگونه جوابم ميدهد: «خيلي وقتا نياز داري يه نفر تو رو همونطوري که هستي ببينه و دوست داشته باشه. اون يه نفر ميتونه تمام زندگي کنارت باشه. نياز نيست براش کلاس بذاري يا فيلم بازي کني. ميتونه هميشه همراهت باشه. گاهي وقتا نياز داري يه نفر فقط مال تو باشه، فقط مال خودت و تو هم مال اون. در همهي سختيا کنارت و همفکرته. يه جور مأمن آرامش، و اون، کسي نيست جز همسرت.»
علي نيز در کنار ليلا همان احساس را دارد. ميگويد: «حس خوبي است وقتي بداني يک نفر توي اين جهان مال توست و تو مال او، هميشه منتظر بودنت هست، و اين يعني آرامش. در مجرد بودن شايد آزاد باشي؛ اما بيهدفي. اما متأهلي آزاديهاي مجردي را صرفاً از بين نميبرد، فقط کمترش ميکند. در عوض با انگيزهتر ميشوي و مسئوليتپذيرتر.»
علي بين حرفهايش اضافه ميکند: «برادري دارد که از او چند سالي بزرگتر، اما مجرد است. همسن سال و من که بود، سرسختانه مخالف ازدواج بود. به هيچ وجه زير بار نميرفت. اعتقاد داشت ازدواج نوعي گرفتاري است و مجردي بيشتر با روحيات و کارهايش سازگاري دارد؛ اما حالا به نظر ميرسد، بيشتر به اين نوع زندگي عادت کرده باشد.»
ليلا و علي هر دو معتقدند، بعد از چهار سال هنوز احساس خوشبختي روزهاي اول را دارند و هر دو منتظر يک موجود کوچک خوشبختاند. سفارشي که داده بودم، آماده شده. از ليلا و علي با آرزوي شادي خداحافظي ميکنم.
روي يک نيمکت مينشينم و ساندويچم را گاز ميزنم. خانمي نزديک ميشود، اجازه ميگيرد و کنارم مينشيند. کمي بعد، باب صحبتمان که باز ميشود، هوس ميکنم بحثي را که امروز درگيرش بودم با او هم راه بيندازم. مجرد است و 33 ساله. ميگويد عادت کرده است به اين نوع زندگي کردن؛ به اينکه اوقاتش را با کار، مطالعه و تفريح ميگذراند. آزيتا ميگويد آن زمان را که شور و نشاط جوانياش بيشتر بوده صرف کار و اهدافش کرده و حالا که تقريباً به بيشتر آنها رسيده، ديگر موقعيت ازدواج را ندارد. شايد هم کسي با توقعات و اهدافش پيدا نميشود!
عقربههاي ساعت زمان رفتن را نشان ميدهد. خداحافظي ميکنم و توي راه به همهي اين حرفها فکر ميکنم؛ به آقاهاشم و خاطراتش، به محمد، مريم و فکرشان، به ليلا، علي و خوشبختيشان، و به تنهايي آزيتا.
مجرد بودن، شايد لذتهاي خاص خودش را داشته باشد؛ هر قدر هم بخواهي غرق در اين لذتها بشوي و آزاد باشي، شايد روزي برسد که وقتي دوستت با همسرش به زبان خودشان شوخي ميکنند و ميخندند يا يک عصر بهاري، دست بچهاي شيرين و دوستداشتني را در دست مادر يا پدري ميبيني و نگاه شاد پدر يا مادرش را، و شايد وقتي عصري را با پارک تقسيم ميکني، توي مرور خاطراتت هيچ خاطرهي دونفرهاي نباشد. چيزي شبيه احساس تنها بودن يقهات را ميگيرد.
وقتي ورقهاي تقويمت را تند و تند ورق ميزني، وقتي شمعهاي تولدت را فوت ميکني، يادت باشد هر چيزي تاريخي دارد و زماني. وقتي داري توي رؤياهايت اهدافت را ميسازي، حواست باشد چه چيزي را به ازاي چه چيزي ميدهي. امروز، دفتري است که فردا ميخواني. چيزي توي دفتر بنويس که فردا از خواندنش لذت ببري.