بحر طویل
فریبرز سهیلا
در شجاعت و شهادت حضرت قمر بنیهاشم(ع)
مرحوم سیدآقامیرزا طاهر اصفهانی
گشت عباس، چو آگه ز فغان و عطش اهل حریم شه دین، آن دُر دریای کرامت، شه اقلیم فتوت، خلف پاک پیمبر، وصی حیدر صفدر، علی آن ساقی کوثر، که بُوَد نام نکویش به جهان شاه شهیدان، به جنان سید خوبان، به فلک چون مه تابان، ز ازل خواست به جان، گشت خریدار بسی رنج و بلا را.
***
گفت عباس به شاه شهدا، با ادب و صدق و صفا، کای شه دین بهر خدا، حال، بده رخصت میدان که روم بهر یتیمان، به بَرِ فرقهی دونان، طلب آب کنم زآن سپه لشکر کفار جفاکار ستمکیش بداندیش، که شاید به حرم جرعهی آبی برسانم و نشانم ز دلم آتش سوزان دهم این شور و نوا را.
***
گفت آن دم شه خوبان، به آن زار و پریشان، چو روی جانب میدان، مکن آهنگ تو بر جنگ، به این فرقهی بیننگ، تو را مقصد اگر آب بُوَد بهر یتیمانِ من امروز، که یکسر همه لبتشنه و دلخسته و پژمرده که گویا نَبُوَد روح به تن زین ستم و رنج و محن، زود تو دریاب و رسان آب بقا را.
***
گشت عباس روان، جانب میدان، چو یکی شیر ژیان، نعرهزنان، روی نمود او بهسوی شط فراتی، که بُدی منع بر اهل حرم شاه شهیدان، ز یزید دنی آن پست ازل تا به ابد، لعن خدا باد بر آن کافر بیدین بدآیین که بُد او زادهی زانی و سبب جور و جفا را.
***
مشک بر آب نمود او به لب تشنه و برگشت ز غیرت، که بَرَد آب و بُود آبرویش در بَرِ اطفال برادر، که جفاجو عمرسعد ستمگر، زغضب گفت به لشکر، نگذارند که عباس بَرَد آب، اگر آب رسد بر لب آنان و درآیند به میدان، نگذارند دگر نسل شما را.
***
ناگهان لشکریان، موجزنان، گشت عیان، کینه از آن قوم خسان، پیکر همچون گل عباس جوان، ماند میان، نعرهزنان، تیغ کشید او ز میان، حمله برآورد بر آن قوم تو گفتی اسداللّه بُوَد در صف این معرکه، کان لشکریان از دم تیغش همه گشتند گریزان، به یمین و به یسار، آنچه فتاد از دم تیغش ز سر و پیکر و هم دست و بسی کُشت از آن قوم دغا را.
***
اندر آن حال قضا گشت معین، با دل بِنسعد لعین، ظالمی آمد ز کمین، تیغ بیفکند بر آن دست رسا، دست شد از جسم ابوالفضل جدا، مشک به بازوی چپ آراست، بشد بر سر زین راست، که ای قوم! مرا دست دگر گر ز ستم قطع نمایید، رسانم به حرم جرعهی آبی، چو گلستان حسینی همه لبتشنه فتادند به خاک و به بدن جامهی چاک است و روا نیست سکینه کند از سوز عطش غش، بود امید مرا تا که برم آب و فشانم به رخ آن ماه لقا را.
***
آه و صد آه که کردند ز تن، دست چپش باز جدا، فرقهی بیشرم و حیا، لیک بهجا گفت ابوالفضل بر آن قوم دغا، گر ز شما جور و جفا، بیش از این باز رسد، بر تن بیدست من امروز، رضایم که رسانم به حرم جرعهی آبی، که بُوَد عابد بیمار، تن خسته و تبدار، بُوَد روز به چشمش چو شب تار، ز سوز عطش ای قوم ستمکار ندانید مگر شربت بیمار بود آب، به بیمار نمایید مدارا.
***
هر دو بازوی جدا گشته و تن خسته و دل بسته بر آن مشک، که ناگه ز سرانگشت جفا، حرمله تیری ز کمان کرده رها، آمد و جا کرد بر آن دیده که همواره بُد از خوف خدا، پُر ز بکا خواست برون آوَرَد از دیده همان تیر و کلهخُود وی افتاد به زیر از سر آن سرور و هم تیر دگر آمده بر مشک پُر از آب، که هم آب ز کف رفته و هم تاب بگفتا پس از این مرگ به من گشت گوارا.
***
ظالمی دید چو بیدستی عباس جوان، پای نهاد او به میان، کینهی دل کرد عیان، گفت به آن سرور شجعان جهان، دعویت امروز عیاندار به من تا که بدانم هنر بازویت ای میر سپاه شه لبتشنه ابوالفضل تو را گر نبود دست، مرا هست عمودی ز حدید از ره کین بُرد به کار و دو جهان شد چو شب تار و نگون گشت ز زین قامت آن سرو دلآرای سمنسای ابوالفضل، پس آنگاه ندا کرد اَخا را.
***
شاه بشنید چو آن نالهی جانسوز و روان گشت به بالین برادر، به دل غمزده و چشم پُر اختر، چو برادر که مشبک شده جسمش ز دم تیغ و سنان نی به تنش دست که خیزد دگرش چشم که ریزد ز بصر اشک روان، گفت به آن سرور و سالار جهان، تا نرود روح برون، از تنم ای شاه مبر سوی حرمگاه مگر آنکه رَوَد روح از این جسم برون چون که ز من آب طلب کرده سکینه، بود او منتظر اندر حرم و من خجل از روی وی از آن که نشد تا که برآرم ز وفا حاجت آن کنز حیا را.
***
«طاهر» آن مدحسرا، مرثیهآرا شده و جسته تولّا به نبی و علی و حضرت زهرا و امامین همامین، حسن سیدکونین، حسین آن شه دارین، پس از آن به علیبنحسین آنکه ورا نام بُوَد سیدسجاد و به باقر که بُوَد بحر علوم و ثمر نخلهی ایجاد و به جعفر که بُوَد دین نبی زنده و پاینده از آن مظهر یزدان و به کاظم که بُوَد خاک درش سجدهگه موسی عمران، به رضا آن شه والا که بُوَد شاه خراسان، حرمش قبلهگه جان، به تقی آنکه ز جودش دو جهان آمده موجود، پس از آن به علیالنقی و هم حسنعسکری آن هر دو امامین همامین، دگر آنکه بُوَد سرّ خفی نور جلی، شبه رسول مدنی، وارث اجداد گرامی که بُوَد هادی و مهدی به جهان اوست امامی که بهپا داشته این ارض و سما را.﷼